جستجو کردن
تخفیف!

وقتی خاطرات دروغ می گویند

کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند اثر پرکشش دیگری از نویسنده ی کتاب پشت سرت را نگاه کن سی بل هاگ است این کتاب با داستانی جنایی به همت آرتمیس مسعودی ترجمه و توسط انتشارات آموت به چاپ رسیده است.

شما را به مطالعه ی قسمتی از کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند در بوکالا دعوت می کنیم.

قیمت اصلی 33,000 تومان بود.قیمت فعلی 31,350 تومان است.

توضیحات

قسمتی از کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند

آنا به آشپزخانه می آید و جزوه هایش را روی میز می اندازد، «مامان، تو تازگی چه دروغ هایی گفتی؟»

وسط خرد کردن فلفل روی تخته گوشت، یک دفعه وحشت زده می چرخم. قلبم به شدت می زند.

اون چی می دونه؟ مطمئنا نمی تونه واقعیت رو فهمیده باشه…

*** خريد کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند ***

«مامان، دستت رو بریدی» به انگشتم اشاره می کند.

پایین را نگاه می کنم، «وای!» شیر آب سرد را باز می کنم و انگشتم را زیر آب می گیرم. بریدگی اش عمیق نیست.

«منظورت چیه؟» آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را با زبانم تر می کنم. می دانم که صدایم می لرزد. «از چه دروغ هایی حرف می زنی؟»

نفس سریعی می کشم و خودم را برای بدترین اتفاق ممکن آماده می کنم.

«برای تکلیف درس دینی و اخلاق می خوام.» پشت میز آشپزخانه می نشیند، از روی دسته جزوه هایش، دفترچه یادداشتی برمی دارد و با خودکار رویش ضربه می زند.

آسودگی خیال، ناگهانی و عمیق مرا در برمی گیرد، مانند هجوم یک باره هوای خنک روی پوست آدم. خدا رو شکر. حتی قادرم خنده کوچکی بکنم، البته خودم هم نمی دانم چه طور این امکان را پیدا کرده ام.

در حالی که سعی می کنم صدایم بی تفاوت به نظر برسد، می گویم: «خب، همه ما دروغ می گیم، مگه نه؟»

همان طور که لبش را می جود، لحظه ای به سؤالم فکر می کند، حتی آدم های مذهبی؟ منظورم اینه که…

خودکارش را در هوا تکان می دهد. «مثلا کشیش ها و نمایندگان محلی شون »

به ماجراهای هولناکی که سال هاست در مورد یتیم خانه های کاتولیک برملا می شود، فکر می کنم، در مورد کشیش های محلی ای که پسرانی را که در گروه کر کلیسا شرکت دارند، مورد سوء استفاده جنسی قرار می دهند و راهبه هایی که زیردستان خود را مورد تجاوز جنسی قرار می دهند. «مخصوصا اون ها.»

«اما این ریاکاریه.»

من خودم خوب می دونم ریاکاری چیه.

می پرسد: «قرار نیست تو مذهب ریا کاری باشه، مگه نه؟ »
«کاملا درسته،» آنا خیلی دوست دارد، همه چیز را از بعد اخلاقی ببیند و در مجادله کردن مهارت دارد. شاید روزی وکیل شود.
همان طور که تند تند روی کاغذ چیزهایی می نویسد، اخم می کند و پیشانی صافش درهم می رود. «اما ممکنه برای دروغ گفتن، دلایل موجهی وجود داشته باشه»

کاشکی فقط می دونست که چه دلایل موجهی وجود داره!

شیر آب را می بندم. روی بریدگی کوچک دست می کشم، بعد دور انگشتم دستمال کاغذی می پیچم و فشار می دهم.

«می دونی، من باید جنبه های مثبت و منفی رو بررسی کنم.» با دقت و خوش خط در دفترش چیزی می نویسد: «خب، تو اخيرا چه دروغ هایی گفتی؟»

«فکر می کنم من باید از تو این سوال رو بپرسم.» سعی می کنم بخندم اما زبانم یاری نمی کند و احتمالا باعث می شود مثل کسانی بشوم که يبوست شدید دارند. خوش بختانه، به نظر نمی رسد آنا متوجه شده باشد، با پررویی خنده ای تحویلم می دهد. «خب، شاید بهتر باشه ما دروغ های فرضی مون رو بگیم.»

ابروهایم را بالا می برم. «وای! یعنی این قدر بده؟ چه دروغی گفتی؟» اطمینان دارم مسئله آن قدر کوچک است که آدم از آن خنده اش می گیرد. آنا دختر خوبی است.
از خجالت سرخ می شود، «نه، واقعا چیزی نبوده»

خب، پس دروغ های فرضی، پشتم را به او می کنم و به خرد کردن فلفل ها ادامه می دهم. «این تکلیف مال توئه، پس تو باید به من بگی.»

«اوم… خب، وقتی برای غافلگیر کردن کسی، یه مهمونی ترتیب بدی و چون نمی خوای غافلگیریش خراب بشه، دروغ بگی، چی؟ این می تونه خوب باشه. یک جنبه مثبته.»

«بله.»

«دروغ مصلحت آمیز هم می تونه چیز خوبی باشه؛ اینکه نخوایم کسی رو ناراحت کنیم و بخوایم از ناراحتی شون کم کنیم.»

دروغ مصلحت آمیز. همیشه سعی کرده ام به خودم بقبولانم چیزی که در درونم نگه داشته ام، فقط یک دروغ مصلحت آمیز است.

«خیلی خب، ممكنه ما با قصد و نیت خیر دروغ بگیم.» صدایم کمی می لرزد. با چاقو فلفل ها را از روی تخته گوشت، داخل ماهی تابه شر می دهم و از یخچال مقداری قارچ و یک پیاز درمی آورم.

آنا می پرسد: «پس این طوری دروغ توجیه می شه؟»

مردد می مانم که چیزهایی را که همیشه از خودم پرسیده ام، دوباره در ذهنم مرور کنم یا نه.

«من فکر می کنم اگر هدفت این باشه که دیگران ناراحت نشن، یعنی بخوای از اون ها حمایت کنی، اشکالی نداره.»

«خب، مثلا راجع به خود تو اگه من چیزی رو بدونم که احتمال داشته باشه تو رو ناراحت کنه یا اینکه توی زندگیت تأثیر منفی بذاره، به عنوان مادر وظیفه دارم از تو حمایت کنم، حتی ممکنه تو بعضی موارد، فکر کنم یک مصلحت گریزناپذیره.»

پوست پیاز را می کنم و شروع به خرد کردن می کنم، براي اولين بار، از اینکه موجب شده از چشمم اشک بیابد، خوشحالم، وقتی به عمق همه اتفاق هایی که افتاده، فکر می کنم دلم می خواهد دوباره گریه کنم و پیاز این احساسم را پنهان می کند. با پشت دست، چشمم را پاک می کنم.

«دیگه چی به ذهنت می رسه؟»

«خانوم ها در مورد سنشون دروغ نمی گن؟»

«بعضی از مردها هم همین کارو می کنن. دیگه بیا اینجا مسئله رو جنسیتی نکنیم.»

«پس این کار خوبه یا بد؟»

«فکر کنم نسبتا کم اهمیت باشه، مگر اینکه روی کس دیگه ای تأثیر بگذاره.»

«پس دروغ های بی ضرر هم هست.» این را می نویسد و چند بار زیر آن خط می کشد. «سیاست هم دروغ می گه، نه؟»

«خب، این قطعا یک جنبه منفیه، پشت سرم می شنوم که با خشم تندتند چیزهایی می نویسد.. «اونا قراره برای منافع ملتشون کار کنن، اون وقت، این همه دروغ می گن. اینم خیلی ریاکارانه س!»

دخترم به اخلاقيات خیلی پایبند است. او باهوش و کنجکاو و از سنش بزرگ تر و عاقل تر است.

خوشحال بودم که از شر تکالیف با اعمال شاقه خلاص شدیم چون گاهی اوقات، آنا در مورد بعضی چیزها وسواس پیدا می کند. در مدرسه سخت تلاش می کند و کتاب های زیادی می خواند که شاید از سنش بالاتر باشد اما اگر در مورد چیزی احساس بدی پیدا کند، دایم در مورد آن حرف می زند، مطالعه می کند و صبح و ظهر و شب در اینترنت در مورد آن جستجو می کند. چند هفته مرا وادار کرده بود برنامه های مستند و فیلم های مربوط به زندانیان محکوم به مرگ را تماشا کنم. حالا می توانم پیش بینی کنم که با پژوهش در مورد دروغ بمباران شده ام، البته، نیازی نیست کسی به من یادآوری کند که باز هم جای شکرش باقی است.

«مردم توی اظهارنامه مالیاتی دروغ نمی گن؟»

برخلاف میلم لبخند می زنم، «بله و در مورد سوابق شغلیشون.»

«پس این می تونه جرم باشه، مگه نه؟ منظورم اظهارنامه مالیاتیه.»

«در حقیقت، آلکاپون رو هم همین طوری دستگیر کردن.»

«آلكاپون کیه؟»

چاقو را حرکت می دهم، «مهم نیست.»

«خب، پس این نوع بدشه، اگر بدونی که دروغت یک جنایت رو پنهان می کنه، چی؟»

دلم پیچ می زند. پیازها را داخل ماهی تابه می ریزم و دوباره چشم هایم را با پشت انگشت هایم پاک می کنم.

«مگه نه؟» آنا دوباره مرا وادار به حرف زدن می کند و از افکار مربوط به خودش و اتفاقی که افتاده است، بیرون می کشد. چطور همه چیز در یک لحظه اتفاق می افتد و یک حرکت اشتباه، همه چیز را خراب می کند.

دوباره به این فکر می کنم که برای حمایت از دخترم و خانواده ام، تا کجا پیش رفته ام و دوباره خودم را متقاعد می کنم که همه دروغ ها مثل هم نیستند.

و وقتی خاطرات دروغ می گویند، گاهی اوقات، بهتر است بگذاریم واقعیت پوشیده بماند.

*** خريد کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند ***

و در بخشی دیگر از کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند می خوانیم:

وقتی جسدش را پیدا کردند، سال ها بود به او فکر نکرده بودم. سخت سرگرم زندگی ام بودم. زندگی ای که فکر می کردم عادی است.

«در آن هفته، عادی از نظر من، این بود که صبح ها به موقع از خانه خارج شوم. آنا آشکارا قدغن کرده بود حالا که دوازده ساله شده است، او را تا ایستگاه اتوبوس برسانم. سعی کرده بودم به او بگویم که در حقیقت، اصلا نمی خواهم او را به ایستگاه برسانم، فقط می خواهم نادیا را ببینم تا با هم سگ هایمان را به گردش ببریم. اما او این را نمی پذیرفت. می دانستم که آنا به راحتی می تواند مسیر ساختمان تا انتهای حیاط را طی کند، از در خارج شود و بدون آنکه اتفاقی برایش بیفتد، قدم زنان دویست متر برود تا به ایستگاه اتوبوس برسد اما این، نگرانی مرا برطرف نمی کرد.

خوش بختانه، آنا با اینکه دوازده سال داشت، هنوز به هیولای سرسختی که معمولا بچه ها پیش از بلوغ به آن تبدیل می شوند، تبدیل نشده بود و ما همچنان، رابطه ای بسیار نزدیک و عاشقانه داشتیم. هنوز هم بیشتر وقت ها هرجا می رفتم، دنبالم می آمد، گویی هیچ وقت نمی تواند زیاد از من دور باشد. گاهی اوقات، حتی تا دم دستشویی هم دنبالم می آمد و در مورد مسائل مختلف با من گپ می زد! شاید من بیش از حد مراقبش بوده ام اما من مادرم، این وظیفه من است. به علاوه، آنا به این سادگی ها پا به دنیا نگذاشته بود. پس از شش بار سقطی که داشتم، آن بار هم معلوم نبود او تا پایان یک دوره کامل بارداری زنده می ماند یا نه. او معجزه کوچولوی من بود و کسی یک معجزه را بدیهی نمی شمرد.

ما هر روز سپاسگزار معجزه ها هستیم و برای آنکه مطمئن شویم برایشان اتفاقی نمی افتد، تلاش بیشتری انجام می دهیم.

خانه ما از خیابان عقب نشینی کرده بود و حیاط بزرگی در جلو ساختمان و حیاط کوچکی در پشت آن قرار داشت. حتی اگر کل حیاط، جلوی ساختمان هم بود، فرقی نمی کرد چون قسمت جلویی هم، با ردیفی از درختان حدود دو و نیم متری، کاملا از دید محفوظ بود. به علاوه، قسمت پشتی هم به علت آنکه به جنگل مشرف بود و به تپه های سرسبز منطقه دور دست بیرون شهر منتهی می شد، دید بی نظیری داشت.

چِفت دو متری یکی از درهای چوبی را بیرون آوردم و در را باز کردم، اول از همه، پاپی، سگ شکاری طلایی عجیب و غریبمان بیرون دوید و هیجان زده با پیش بینی اینکه داریم او را برای پیاده روی می بریم، شروع به جست و خیز کرد. شروع کردم به طی کردن مسافت کوتاهی که بین خانه تا خیابان بود. آبمیوه فروشی کینگز آرمز را رد کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس که در سمت دیگر خیابان قرار داشت، رفتم. آنا داشت با چند تا از بچه های دهکده که آن ها هم منتظر بودند با اتوبوس مسیر حدود چهارده، پانزده کیلومتری مدرسه شان را تا دورچستر طی کنند، گپ می زد. هنوز خبری از ناديا و شارلوت نبود. تعجب آور بود، خواهر شوهرم، نادیا به طرز عجیبی منظم و همیشه سروقت بود طوری که ممکن بود کسی او را وسواسی بداند. برای اولین بار، من برنده شده بودم، برو، اولیویا.

همان طور که راه می رفتم خیابان را نگاه می کردم، شاید آن ها را پیدا کنم، دعا می کردم شارلوت دوباره مریض نشده باشد. چند ماه پیش، یک بیماری ویروسی گرفته بود که به نظر نمی رسید بتواند به این سادگی ها از شر آن خلاص شود. این اواخر، همیشه خسته به نظر می رسید، ضمنا باید بگویم که او داشت برای گرفتن دیپلم متوسطه اش سخت درس می خواند. با خودم فکر می کردم این روزها به بچه ها خیلی سخت می گیرند. در سال های اخیر، به شارلوت آن قدر تکلیف می دادند که به ندرت پیش می آمد وقت آزاد داشته باشد.

درست همان موقع که سرویس مدرسه کنار خیابان توقف کرد، هر دوی آن ها را دیدم که با عجله به طرف من می آیند، به آن ها دست تکان دادم، شارلوت هم در پاسخ دست تکان داد. همان طور که می دوید، موهای بلند زیبایش روی شانه هایش پیچ و تاب می خورد. هنوز رنگ پریده به نظر می رسید و زیر چشم هایش گود افتاده بود.

آنا و بچه های دیگر، بالا رفتند و سوار شدند. می خواستم پیش از خداحافظی، او را ببوسم امابا وجود آنکه او هنوز بچه است و هنوز به نوجوان دردسرسازی که تحت تأثیر هورمون هایش قرار گرفته، تبدیل نشده است، می دانستم این نوع ابراز احساسات در ملا عام را عملی «بی کلاس» می داند.

در عوض، با دست تکان دادن، کار را تمام کردم. «روز خوبی داشته باشی.»

«سلام، زن دایی اولیویا، خداحافظ زن دایی اوليويا.» شارلوت باعجله از کنارم رد شد و با یک حرکت داخل اتوبوس پرید.

درهای اتوبوس با صدای ویژ بسته شد و آن ها حرکت کردند.

به سمت ناديا برگشتم و صبر کردم به مینسترل، لابرادور قهوه ای شکلاتی رنگش برسد، ناراحت بود. او معمولا آراسته و مرتب بود. بدون آرایش کامل و اگر موهای مجعد طلایی اش را مثل لایه ای از فلز براق پشت سرش نمی انداخت، حتی تا فروشگاه سرخیابان هم نمی رفت. آن روز صبح، موهایش را نامرتب بالای سرش دم اسبی کرده بود. یک شلوار گرم کن پوشیده بود که در حالت عادی اگر او را می کشتند، با آن بیرون نمی رفت، صورتش مثل شارلوت، رنگ پریده بود و چشم هایش پف کرده و قرمز. گوشه یکی از چشم هایش، مقداری ریمل گلوله شده بود.

وقتی نزدیک تر آمدند، پاپی به طرف آن ها دوید و سگ ها کاملا سرگرم بوکشیدن و لیسیدن موهای یکدیگر شدند.

دستم را روی بازوی ناديا گذاشتم. «حالت خوبه؟ تو هم حالت خوب نیست؟»

برای یک لحظه کوتاه چشم هایش را بست، گویی می خواهد به خودش جرات بدهد که بتواند حرفش را بزند. وقتی دوباره چشم هایش را باز کرد، چشم هایش خیس بود.

«اینجا نمی شه. بیا بریم جلوی خونه تون حرف بزنیم.» ناديا جلوتر از من راه افتاد و از همان راهی که من تازه آمده بودم، برگشت.

خانه من، آخرین خانه، درست در لبه دهکده است. آنجا یک خانه قدیمی درندشت بوده که تام، پدر همسرم بیست و پنج سال پیش، آن را به زیبایی بازسازی و قابل سکونت کرده است.نادیا، ایتن و کریس پیش از ازدواج با پدرشان آنجا زندگی می کردند و وقتی تام آلزایمر گرفت، من و ایتن خانه را از او خريديم. من آنجا را خیلی دوست داشتم. برای همین، فرصت را از دست ندادم. یک خانه روستایی با دیوارهای طرح آجر و کف سنگ، تیرهای کلفت چوبی، پنجره هایی از چوب بلوط با سایه روشن خاکی رنگ و فضایی دنج و راحت. نادیا و لوکاس ترجیح می دهند در خانه نو و مدرن زندگی کنند نه خانه ای روستایی و غیر متعارف. برای همین، نمی خواستند آنجا را بخرند.

آنجا برای کریس هم که تنها زندگی می کرد، خیلی بزرگ بود و بالاخره ما آن را خریدیم.

تام هم مدتی با ما همان جا زندگی می کرد تا اینکه اوضاع…

*** خريد کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند ***

توضیحات تکمیلی

وزن386 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.