توضیحات
قسمتی از کتاب پاییز فصل آخر است
تابستان
تکه اول
«دنبال تو می دویدم، روی سرامیک های سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناک هزارساله، هن و هن نفس هایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار می شد و گلویم را تلخ می کرد. بخش پروازهای خارجی آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هی دورتر می شد. رسیدم به گیت، پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلی ات تنت بود و چمدان به دست، منتظر و آرام ایستاده بودی. روشنی سالن به سفیدی می زد. فقط نور میدیدم و تو را، لکه ای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی، سر میخوردی روی سرامیک های سالن، دویدم.
*** خريد کتاب پاییز فصل آخر است ***
دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم، برگشتی، دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید.
روی لبه ی خوابم هنوز، لبه ی زجرآور خوابیدن و بیدار ماندن که خمیازه ای تمام نشدنی را در سلول های تنم نگه می دارد. چشم هایم را سخت باز می کنم تا زجر تمام شود. در نیمه باز کمد را جلوم می بینم و چراغ خواب خاموش را، روی میز کوچکی که پر از لیوان کثیف و یک ساعت خوابیده و چند کتاب است، کتاب های تو، روی ملافه ی کنارم دست می کشم، نیستی، هیچ کس نیست، اینجا کجاست؟ چند سالم است؟ چند شنبه است؟ نمی دانم، حالم را ولی می دانم که بد است.
ته گلويم تلخ است و چیزی در سینه ام پرپر می زند. تشنه ام، باید یادم بیاید. دست چپم را از زیر تنم بیرون می کشم، ساعت فلزی روی مچ عرق کرده ام جا انداخته، یازده و پنج دقیقه، چرا اینقدر دیر؟ چشم هایم را می بندم و مغزم را توی مشت فشار می دهم. فکر می کنم به دیروز، به پریروز، یادم می آید، یکشنبه است و امروز برای کار قرار دارم. پتو را کنار میزنم.
گوشی را که برداشتم، گفت: «سلام ليلاخانم. امیر صالحی هستم. شماره ی شما را از ساغر گرفته ام.»
گفت دارند یک روزنامه ی جدید درمی آورند، گفت هر روز سه صفحه ی فرهنگی دارند.
یک صفحه اش ظهر می رود برای چاپ، دو صفحه اش عصر. گفت اگر فرصت دارم و اگر دوست دارم، یکشنبه عصر سری به شما بزنم.
فرصت دارم، هر چه قدر که بخواهد. در این چهار ماه غیر از وقت بی مصرف چیز دیگری نداشته ام. وقتی که به هیچ می گذرد و از عمر نیست. نه از آن کم می کند و نه چیزی به آن اضافه می کند. با سردبیر هفته نامه ای که در آن کار می کردم کنار نمی آمدم. چهار ماه پیش بود که آمد جلو میزم ایستاد و گفت مطلبت مال من است و می توانم هر تغییری که دلم بخواهد در آن بدهم. کاغذهایم را جمع کردم. گفت فکر کرده ای چه می نویسی که نمی شود حتی یک کلمه اش را تغییر داد؟ کتاب ها و خودکارها را ريختم توی کیف.
گفت دیگر نمی خواهم بشنوم که آمده ای و اعتراض کرده ای. کیفم را روی شانه ام انداختم و گفتم دیگر نمی شنوید. و بیرون آمدم. نمی فهمید که تغییر، متنی را که نوشته بودم خراب کرده بود. از وقتی بیرون آمده ام، هر روز صبح بیدار شده ام و خورشید را قدم به قدم دیده ام که آسمان را گذرانده تا شب شده و خوابیده ام. کار دیگری یادم نمی آید کرده باشم. گاهی روجا را دیده ام یا شبانه را، آمده اند این جا یا رفته ایم بیرون چیزی خورده ایم و باز برگشته ام خانه. یک بار هم بابا آمد و با هم رفتیم اهواز، مامان و بقیه ی فامیل را دیدم. سه روز یا چهار روز، یادم نیست. فرصت دارم برای کار. هر چه قدر که بخواهد، اما دوست، نمی دانم دارم یا نه. باید داشته باشم، حتما دارم. قبلا کارم را دوست داشتم، تو باید خوب بدانی، سر کار می خندیدم. خنده هایم یادم هست. حالا اما چه کار دوست دارم بکنم غیر از دراز کشیدن و شمردن روزهای باقی مانده؟ نمی دانم.
بابا گفت: «بیا بگذارمت شرکت نفت، توی رشته ی خودت کار کن. حقوق خوب بگیر آینده ات را بساز، پیش خودمان هم هستی.»
نمی خواهم برگردم اهواز، آدم که راه رفته را برنمی گردد. همان سه چهار روزی که آنجا بودم فهمیدم نمی توانم بمانم. اهواز گرم است. هُرم گرما از زمین بلند می شود و روی سینه ی آدم هوار می شود. چه قدر عصر بروی جاده ی ساحلی و برگردی و بشود بیست دقیقه؟ چه قدر زیر باد کولر که بوی خوب خاک میدهد مجله بخوانی؟ چه قدر عصرها بروی بازار کیان با زن های عرب سر رطب و ماهی زبیدی چانه بزنی و بخندی؟ این بار که رفتم، اهواز کوچک شده بود انگار کوچک تر از کودکی ام. با چهار قدم از هر خیابانی رد می شدم، چهارشیر وصل شده بود به فلکه ی نخل ها.
فلكه ی نخل ها وصل شده بود به سید خَلَف.
حیاط های کوچک و سنگرهای اندازه ی قوطی کبریت، وقتی خیره می شدم به آنها، تصویرهای کودکی ام را به هم می ریخت و خاطره هایم را گم می کرد. شب ها آنجا قرار نمی گرفتم. دلم خانه ی خودم را میخواست. تختم را، تختمان را.
شبانه گفت: «بیا شرکت. نیروی جدید می خواهند، مثل سال های دانشگاه، همه دور هم هستیم. خوش می گذرد.»
خوش نمی گذرد، می دانم. هر روز باید بنشینم پشت میز، و روی کاغذ و نقشه و مانیتور و همه جا عدد بنویسم، چهارها قاطی دوها می شوند، دوها قاطی پنج ها و همه پشت سر هم ردیف می شوند و مغزم را می جوند، پشت شان منفی می آید و ممیز، صفر، نقطه، سه صفر، نقطه، هشت قطر شفت ضرب در ارتفاع پره می شود، طول پیستون منهای اندازه ی سیلندر می شود و این ها دیوانه ام می کند. مثل سال های دانشگاه، شبانه می رود توی خودش و روجا سرش را می کند توی کامپیوتر، کسی با من حرف نمی زند؛ در آن دفتر دلگیر تنها می مانم.
روجا گفت: «جمع کن برویم، تو امتحان زبانت را بده، پذیرش و ویزایت با من، می مانی اینجا چه کار کنی؟» اگر می خواستم بروم، با میثاق میرفتم.
لج میکنی لیلا، با خودت لج میکنی.
نمی خواهم بروم، چرا هیچ کس حرفم را نمی فهمد؟ حالا، حتی اگر بخواهم، دیگر زورم به این کارها نمی رسد، زورم به اندازه ی روجا یا به اندازه ی تو نیست. رفتن را از نزدیک دیده ام. در خانه ی خودم بودی و دانه دانه از هر کاغذی که آماده کردی، نردبام ساختی و قدم به قدم دور شدی از من سخت بود. هزارتا نامه و مدرک جمع کردی، دادی برای ترجمه، مهر زدی، امضا کردی، وقت سفارت گرفتی… وقت سفارت؟ امروز یکشنبه است و روجا صبح زود وقت سفارت داشت، گفته بودم بیدارش می کنم. چرا یادم رفت؟
دستگاه مشترک مورد نظر…
*** خريد کتاب پاییز فصل آخر است ***
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.