توضیحات
معرفی کتاب بیگانه آلبر کامو
معرفی بیگانه از نگاه ژان پل سارتر:
کتاب بیگانه اثر آقای آلبر کامو «بهترین کتابی است که از متارکهی جنگ تاکنون منتشر شده» در میان آثار ادبی عصر ما این داستان، خودش هم یک بیگانه است. داستان از آن سوی سرحد برای ما آمده است، از آن سوی دریا. و برای ما از آفتاب و از بهار خشن و بیسبزهی آنجا سخن میراند. ولی در مقابل این بذل و بخشش، داستان به اندازهی کافی مبهم و دوپهلو است: چگونه باید قهرمان این داستان را درک کرد که فردای مرگ مادرش «حمام دریایی میگیرد؛ رابطهی نامشروع با یک زن را شروع میکند و برای این که بخندد به تماشای یک فیلم خندهدار میرود. و یک عرب را «به علت آفتاب» میکشد و در شب اعدامش در عین حال که ادعا میکند «شادمان است و باز هم شاد خواهد بود» آرزو میکند که عدهی تماشاچیها در اطراف چوبهی دارش هر چه زیادتر باشند تا «او را به فریادهای خشم و غضب خود پیشواز کنند»؟ بعضیها میگویند «این آدم احمقی است، بدبخت است» و دیگران که بهتر درک کردهاند میگویند «آدم بیگناهی است»، بالاخره باید معنای این بیگناهی را نیز درک کرد.
قسمتی از کتاب بیگانه آلبر کامو
هنگام سپیدهدم به سراغم خواهند آمد؛ این را میدانستم. رویهم رفته، شبهایم را به انتظار سپیدهدم میگذراندم. هیچوقت میل نداشتم غافلگیر بشوم. وقتی باید واقعهای برایم روی بدهد ترجیح میدهم که حاضریراق باشم. به همین علت بود که بالاخره دیگر نمیخوابیدم، مگر اندکی در روزها، و در تمام طول شبهایم منتظر بودم که نور، روی قابل آسمان بزداید. دشوارترین لحظات، ساعت مشکوکی بود که میدانستم معمولاً حکم را در آن موقع اجرا میکنند. نیمه شب که میگذشت انتظار میکشیدم و به کمین مینشستم. هرگز گوشم این همه صدا نشنیده بود، این همه آهنگ دقیق را تشخیص نداده بود، وانگهی، میتوانم بگویم، که به یک معنی در تمام این دوره، بخت با من مساعد بود، چون هیچوقت صدای پایی نشنیدم. مادرم اغلب میگفت که هیچوقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. در زندان هنگامی که آسمان به خود رنگ میگرفت و روز نو آهسته به سلولم میلغزید، حرف او را تصدیق میکردم، زیرا خیلی خوب ممکن بود که صدای پایی بشنوم و خیلی خوب ممکن بود که قلبم بترکد. وقتی که گوشم را به تختهی در چسبانده بودم و از روی خودباختگی آنقدر منتظر میشدم که حتی صدای نفس خودم را هم میشنیدم و از این که آن را دورگه و کاملاً شبیه به خرخر یک سگ مییافتم وحشتزده میشدم. در پایان این کار هم بازم قلبم نمیترکید و من باز هم بیست و چهار ساعت را برده بودم.
در همهی روز، راجع به «تمیز» فکر میکردم. گمان میکنم به بهترین نوع این فکر را مورد استفاده قرار داده بودم. نتایجی را که برایم داشت، حساب میکردم. از افکار خودم بهترین نتیجهها را میگرفتم. همیشه بدترین فرضها را میکردم. فرض میکردم، «تمیز»م رد شده است، «خوب پس خواهم مرد.» این مطلب خیلی زودتر از چیزهای دیگر آشکار بود. همهی مردم میدانند که زندگی به زحتمش نمیارزد. حقیقتاً من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی چندان اهمیت ندارد، چون طبیعتاً در هر دو صورت، مردان و زنان دیگر زندگیشان را خواهند کرد و این در طول هزاران سال ادامه خواهد داشت. به طور کلی، هیچچیز روشنتر از این نبود، همیشه این من بودم که میمردم، چه حالا چه بیستسال دیگر. در این لحظه، آنچه که مرا در استدلالم اندکی ناراحت میکرد، جهش مخوفی بود که من در خودم، از اندیشیدن به بیستسال زندگی آینده حس میکردم، اما برای فرونشاندن این جهش درونی همینقدر کافی بود که تفکرات بیستسال بعدم را در نظرم مجسم کنم و ببینم که در آن زمان نیز عقلاً چارهای جز رضایت به مرگ ندارم. از لحظهای که مرگ انسان مسلّم شد، دیگر چگونگی و هنگامش اهمیتی ندارد. پس (و مشکل، از دور نداشتن نقشی بود که این «پس» در استدلالات بازی میکرد) پس میبایست رد شدن «تمیز»م را قبول میکردم.
و در قسمتی دیگر از کتاب بیگانه آلبر کامو می خوانیم:
چیزهایی هست که هرگز دوست نداشتهام دربارهشان حرفبزنم. هنگامی که وارد زندان شدم، پس از چند روز فهمیدم که میل ندارم از این قسمت زندگانیام کلمهای به زبان برانم.
بعدها فهمیدم که این بیمیلیها دیگر اهمیتی ندارد. در حقیقت، روزهای اول، واقعاً در زندان نبودم چون به طور مبهم، منتظر حوادث تازهای بودم. این امر پس از اولین، و در عین حال آخرین ملاقات ماری، برایم دست داد. از روزی که کاغذش را دریافت کردم (نوشته بود چون زن من نیست، به او دیگر اجازه نمیدهند مرا ملاقات کند) از آن روز به بعد، حس کردم که این سلول زندان، خانهی من است و زندگانیام در اینجا متوقف میشود. روزی که بازداشتم کردند، ابتدا مرا در اتاقی زندانی کردند که زندانیان زیادی، بیشتر از عربها در آنجا بودند، آنها همین که مرا دیدند، خندیدند. بعد از من پرسیدند که چه عملی مرتکب شدهام، گفتم عربی را کشتهام و آنها خاموش ماندند. یک لحظه بعد، شب فرا رسید. آنها برایم توضیح دادند که چگونه باید بستر حصیرم را برای خوابیدن مرتب کنم. با پیچاندن یک گوشهی آن، بالشی درست میشد. در تمام شب ساسها از سر و صورتم بالا و پایین میرفتند. چند روز بعد مرا به سلول مجردی بردند که در آنجا روی نیمکت چوبی میخوابیدم. یک لگن به جای مستراح و یک طشتک آهنی داشتم. زندان درست بالای شهر قرار گرفته بود و من از روزن کوچکی میتوانستم دریا را ببینم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.