دختری که رهایش کردی نشر میلکان

کتاب دختری که رهایش کردی یکی دیگر از آثار پرفروش جوجو مویز است. این کتاب با ابتکار دیگری از نویسنده به این سطح از محبوبیت دست یافته است. به طوری که جوجو مویز زندگی دو زن را با فاصله ی صد سال در فضای جنگ جهانی دوم روایت می کند. کتاب دختری که رهایش کردی ترجمه ی کتایون اسماعیلی است و توسط نشر میلکان به چاپ رسیده است.

شما را به مطالعه ی معرفی و خلاصه ای از کتاب دختری که رهایش کردی در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا دعوت می کنیم.

ادامه مطلبShow less
موجود شد خبرم کن!
مرجع:
96717
نام برند:
صنایع دستی آقاجانی

گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی ساخته شده از بهترین فیروزه نیشابور و مس تولید صنایع دستی آقاجانی است. این گلاب پاش فیروزه کوب دارای استاندارد ملی ایران و گارانتی 10 ساله ی تولید کننده است. ارتفاع این محصول 53 سانتی متر است. لازم به ذکر است از آنجا که تمامی مراحل تولید گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی با دست انجام می شود احتمال چند سانتی متر تفاوت در تمامی محصولات وجود دارد.

صنایع دستی آقاجانی

آجیل خوری مس و خاتم کاری کد K064 با ارتفاع 16 سانتی متری یکی از محصولات تولید صنایع دستی آقاجانی است که در ساخت و تولید آن از بهترین مواد اولیه استفاده شده است. این آجیل خوری مس و خاتم دارای استاندارد ملی ایران و گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد. خاتم کاری یکی از زیباترین و مشهورترین صنایع دستی اصفهان است.

صنایع دستی آقاجانی

گلدان مسی فیروزه کوب تولید صنایع دستی آقاجانی از بهترین فیروزه نیشابور و مس توسط هنرمندان اصفهانی ساخته شده است. این «گلدان فیروزه کوبی» دارای گواهینامه جهانی iso9001:2015 و استاندارد ملی ایران است و همچنین دارای کارت ضمانت 10 ساله صنایع دستی آقاجانی است.

توضیحات

معرفی کتاب دختری که رهایش کردی

رمان دختری که رهایش کردی نوشته‌ی جوجو مویز با ترجمه‌ی کتایون اسماعیلی، نامزد بهترین رمان سال است. این کتاب جزء داستان های مورد علاقه ی جوجو مویز است . نویسنده در این رمان با ترسیم اتفاقات دوران جنگ جهانی، اتفاقات داستان را رقم می زند و به داستان صورت زیبایی می بخشد. نویسنده برای زیباتر کردن اثر خویش دو داستان را به صورت موازی در دو زمان مختلف به فاصله ی صد سال بازگو می کند. داستان روایت زندگی دو زن است که از بسیاری از جهات به یکدیگر شبیه اند. یکی از زنان سوفی نام دارد. سوفی که در فرانسه زندگی می کند در دوران جنگ مجبور است از فرزندانش در نبود همسرش مواظبت کند. زن دوم لیو نام دارد که در لندن زندگی می‌کند. شوهر لیو قبل از اینکه بمیرد به او یک اثر هنری هدیه می‌دهد که در آن تصویر زنی به زیبایی کشیده شده است. تصویر آن زن که در جریان جنگ از فرانسه به انگلستان آمده است، متعلق به قرن گذشته است. ساختار داستان که به اعتقاد برخی منتقدان، از سایر کتاب‌های او زیباتر و غنی‌تر می باشد پیوسته مخاطب را به دنبال خویش می کشد. این رمان تاکنون به 11 زبان مختلف دنیا ترجمه شده است و همچنان در بسیاری از نقاط جهان در بین رمان‌های پرفروش قرار داد. کتاب دختری که رهایش کردی را نشر میلکان منتشر کرده است.

*** خرید کتاب دختری که رهایش کردی ***

قسمتی از کتاب دختری که رهایش کردی

سنت پران، اکتبر۱۹۱۶
رویای غذا میدیدم، باگتهای ترد و برشته، برشی سفید و دست نخورده از یک نان، که هنوز در اجاق بخارش بلند می شد، و پنیر آب شده ای که کناره هایش به سمت لبه ی بشقاب در حال پیشروی بود. انگورها و آلوها در کاسه روی یکدیگر انباشته شده بودند، تازه و معطر، بویشان فضا را پر می کرد. داشتم می رفتم تا یکی از آنها را بردارم که خواهرم مانعم شد. «بلند شو!» زیر لب گفتم: «گشنمه.»

سوفی بیدار شو.
می توانستم آن پنیر را مزه کنم. می خواستم دهانم را با آن ریبلاشان پر کنم، سپس پنیر را به تکه ای بزرگ از آن نان گرم بمالم، بعد هم انگوری را در دهانم بگذارم. از الان می توانستم مزه شیرین قوی شان را در دهانم حس کنم و بوی گرم و خوش رایحه شان را بشنوم. اما خواهرم آنجا بود. با دستش مچم را گرفته بود و مانعم می شد. بشقابها ناپدید و عطرها محو می شدند.
دستم بهشان رسید، اما آنها همانند حباب های روی یک ظرف سوپ در حال ترکیدن و ناپدید شدن بودند.
- سوفی.

- چیه؟
- اونا اورِلين رو گرفتن.
غلتی زدم و پلک زدم. خواهرم، هم کلاه پنبه ایش را سر کرده بود تا گرم بماند. صورتش حتی با وجود نور ضعیف شمعش رنگ پریده بود و چشمانش از تعجب گرد شده بود.
- اونا اورلين رو گرفتن، طبقه ی پایین!

ذهنم شروع کرد به کار کردن. از پایین صدای مردانی می آمد که داد و فریاد می کردند. صدای بلندشان در میان سنگ های محوطه پیچید و باعث شد مرغ ها در مرغدانی شان شروع به سر و صدا کنند. در آن تاریکی، باد با اهداف شومی زوزه میکشید. روی تخت سیخ نشستم. روپوشم را به دورم کشیدم و با دست پاچگی شمع کنار تختم را روشن کردم.
به کنار خواهرم جلوی پنجره رفتم و به سربازانی که در محوطه بودند، خیره شدم. برادرم سرش را میان دستانش گرفته بود و سعی داشت تا از ضربات قنداق تفنگهایی که بر سرش فرود می آمدند دوری کند.
- چی شده؟
- اونا در مورد خوکه فهمیدن.
- چی؟
- «موسیو سوئل» باید خبرچینی مون رو کرده باشه. من از اتاقم صدای داد و فریادشون رو شنیدم.

میگفتن اگه بهشون نگه که اون کجاست اورِلين رو میگیرن.
- اون هیچی نمیگه. وقتی که صدای گریه های برادرمان را شنیدیم به خودمان لرزیدیم. بعد به سختی خواهرم را شناختم، بیست سالی پیرتر از بیست و چهار سالی که داشت، به نظر می آمد. میدانستم که ترسش در صورت خودم منعکس شده. این چیزی بود که از آن می ترسیدیم. هلن زیر لب گفت: «اونا یه فرمانده ی آلمانی داشتند، اگه پیداش کنن..» صداش از ترس می لرزید، «همه ی مارو دستگیر می کنن. خودت میدونی تو آراس چه اتفاقی افتاد. اونا ازمون درس عبرت میسازن. چه بلایی سر بچه ها میاد؟»

ذهنم به سرعت شروع کرد به کار کردن. ترس از این که ممکن است برادرم دهان باز کند دیوانه ام می کرد. شالی را به دور خودم پیچیدم و بی سر و صدا به سمت پنجره رفتم و به محوطه چشم دوختم. حضور فرمانده خبر از آن می داد که اینها یکسری سرباز مست نیستند که صرفا بخواهند ناراحتی هایشان را با مشت و لگد خالی کنند. ما توی دردسر افتاده بودیم! حضور فرمانده یعنی این که ما جرمی مرتکب شده ایم که باید آن را جدی گرفت. اونها پیداش می کنن سوفی، براشون فقط یه دقیقه زمان می بره، و بعدش...» صدای هلن از شدت ترس بالا رفت.
افکارم مشوش شدند. چشمانم را بستم و دوباره باز کردم. گفتم «برو پایین. بگو هیچی نمیدونی. ازش بپرس اورِلین چه کار اشتباهی کرده. با فرمانده حرف بزن و حواسش رو پرت کن. فقط قبل از این که بریزن توی خونه برام یکم زمان بخر!»

- میخوای چی کار کنی؟

*** خرید کتاب دختری که رهایش کردی با تخفیف ***

بازوی خواهرم رو چنگ زدم و گفتم «برو. اما هیچی بهشون نگو. فهمیدی؟ منکر همه چی شو» خواهرم با تردید درنگ کرد. بعد به سمت راهرو دوید. لباس خوابش پشت سرش پیچ و تاب میخورد. مطمئن نیستم که هیچ وقت به اندازه ی آن ثانیه ها در عمرم احساس تنهایی کرده باشم. ترس گلویم را گرفته بود و سرنوشت خانواده ام، بر دوشم سنگینی می کرد. به سمت اتاق مطالعه ی پدرم دویدم و در کشوهای میز بزرگش سرک کشیدم و محتویاتشان را زیر و رو کردم. خودکارهای قدیمی، تکه های کاغذ، تکه هایی از ساعت های شکسته و صورت حساب های قدیمی را روی زمین ریختم و بالاخره، خدا را شکر، چیزی که به دنبالش بودم را پیدا کردم. سپس سریعا به سمت طبقه ی پایین دویدم و در انبار را باز کردم و از پله های سنگی و سرد پایین رفتم. حالا که مطمئن شده بودم، دیگر احتیاجی به نور کم و چشمک زن شمع نداشتم. چفت سنگین در زیرزمین را برداشتم. زیرزمینی که زمانی، بشکه های آبجو و شراب مرغوب تا سقفش روی هم چیده شده بودند. یکی از بشکه های خالی را کنار زدم و در اجاق آهنی و قدیمی نان پزی را باز کردم. بچه خوک، که هنوز کامل هم رشد نکرده بود، با چشمانی خواب آلوده پلک میزد. روی پاهایش بلندش کردم. در حالی که از توی تخت خواب کاهی اش بلندش می کردم، به من نگاه کرد و خرخر کرد. ماجرای خوک را برایتان گفته ام؟ ما این خوک را زمان مصادره ی مزرعه ی "موسبو جرارد" آزاد کردیم. همچون هدیه ای از سمت خدا، او مسیر پیچیده ای نسبت به دیگر بچه خوکهایی که پشت کامیون آلمانی ها بودن طی کرد و بعد از گمراه شدن در شلوغی، به سرعت به دامن گل گلی مادربزرگ "پویلین" برخورده بود. ما هم برای هفته ها با بلوط هایی که ته مانده ی غذاهایمان بود چاق و چلش می کردیم. به امید آن که به قدری بزرگ شود که به اندازه ی خوراک همه مان گوشت داشته باشد. آن پوست ترد و گوشت آبدار، افکار ساکنین لِکُک روژ را برای ماه ها درگیر کرده بود.
از بیرون شنیدیم که برادرم دوباره فریاد زد. و بعد صدای خواهرم، که به سرعت با صدای زننده ی یک افسر آلمانی قطع شد. بچه خوک با چشمهایی هوشیار به من خیره شد. به گونه ای که گویا از الان سرنوشتش را می دانست.
زمزمه کنان گفتم: «معذرت میخوام عزیزم، اما این تنها راهه.» و دستم را پایین بردم.
در عرض چند ثانیه بیرون رفتم. می می را بیدار کردم و به او گفتم که باید بدون هیچ حرفی با من بیاید. در چند ماه گذشته، این بچه به قدری چیزهای مختلف با چشمان خودش دیده بود، که دیگر بدون سوال عمل می کرد. در حالی که داشتم برادر کوچکترش را از تخت بلند می کردم و به بغل میگرفتم با تعجب به من خیره شد.

با نزدیک شدن زمستان هوا هم سوزناک شده بود. بوی دود چوب هم از آتش مختصری که قبل تر در بعد از ظهر درست کرده بودیم در هوا پیچیده بود. فرمانده را در میان گذرگاه سنگی در پشتی دیدم. او "هربکر" نبود که می شناختم و ازش بدم می آمد. این یکی لاغرتر بود. با صورت کاملا اصلاح شده. بدون هیچ حس و عاطفه ای. حتی در تاریکی می توانستم برق زیرکی را در چشمانش ببینم. خبری از جهل و حماقت نبود و این مرا می ترساند.

این فرمانده با زیرکی خاصی به پنجره های خانه ی ما خیره شده بود. شاید در این فکر بود که این ساختمان نسبت به مزرعه ی "فوربر" که الان سربازهای آلمانی در آن مستقر بودند، امکانات بهتری داشته باشد. احتمال می دادم که دید کامل و مسلط ما به شهر، برای او یک نقطه ی قوت محسوب می شد. اسطبلی هم برای اسبها و ده اتاق خواب. باقی روزها خانه ی ما هتل پر رونق شهر بود.

هلن روی سنگ فرش ها افتاده بود و سعی داشت با دستانش از اورلين محافظت کند.

یکی از مردان قنداق اسلحه اش را بالا برد اما فرمانده دستش را بلند کرد! به آنها دستور خبردار داد. هلن خودش را عقب کشید و از او دور کرد. چشمانش به صورت او افتاد. ترس صورتش را پر کرده بود. حس کردم وقتی می می مادرش را در آن حال دید دستانش، دستم را بیشتر فشار داد. و با اینکه قلبم در دهانم بود، منم دستش را فشار دادم. سپس داد زدم: «محض رضای خدا! | اینجا چه خبره؟» و صدایم در کل حیاط پیچید. فرمانده به من چشم دوخت. از بلندی صدایم تعجب کرده بود. زن جوانی که از ورودی طاق دار حياط وارد می شد در حالی که بچه ای را به بغل داشت و کودک در حالی که شصتش را می مکید به او چسبیده بود. کلاه شبم مقداری کج شده بود و لباس شب پنبهایم طوری به بدنم چسبیده بود که به سختی میشد آن را از پوست خودم تشخیص داد. در دلم دعا میکردم که ای کاش صدای ضربان قلبم را نشنود.
مستقیما او را خطاب قرار دادم: «و به خاطر سرپیچی از کدوم قانون مردان شما اومدن تا مارو مجازات کنن؟»

*** خرید کتاب دختری که رهایش کردی ***

حدس زدم از وقتی که برای آخرین بار خانه اش را ترک کرده هیچ زنی اینگونه با اون حرف نزده بود. سکوتی که بر حیاط چیره شده بود نشان از تعجب همه می داد. خواهر و برادرم، بر روی زمین و کز کرده، به طرف من برگشتند تا مرا بهتر ببینند، فقط برای آنکه یادآوری کنند همچین ناسزاگویی هایی چه سرنوشتی می توانست برای همه مان داشته باشد.
-شما؟
-مادام لوفيور.
می توانستم ببینم دنبال وجود حلقه ی ازدواجم است. اما نیازی نبود تا خودش را خسته کند. زیرا مانند بیشتر زنان این منطقه، آن را برای غذا فروخته بودم. مادام، به ما اطلاع دادند که شما دارید به طور غیرقانونی دامداری می کنید. لهجه ی فرانسوی اش قابل قبول بود، و خبر از آن می داد که محل قبلی خدمتش نیز در این سرزمین بوده. صدایش نیز آرام بود. او مردی نبود که بتوان با غافلگیر کردن گیر انداخت.

- دام؟
- یک منبع قابل اطمینان به ما گفته که شما توی این محوطه از یه خوک نگهداری می کنید. باید بهتون بگم که مجازات دامداری غیرقانونی زندانه!
به من زل زده بود. «و من که می دونم چه کسی همچین خبری بهتون داده. موسیو سوئل؟ نه؟»
گونه هایم سرخ شده بود. موهایم با پیچ و تاب از گردن بلندم گذشته و بر روی شانه هایم ریخته بودند. حس برق گرفتی داشتم. حسی که پشت گردنم را سوزاند. فرمانده به سمت یکی از مردانش چرخید. مرد سرش را تکان داد و به او فهماند که درست می گویم.
«فرمانده، موسیو سوئل کم کم ماهی دوبار به اینجا میاد تا ما رو ترغیب کنه که در نبود همسرانمون، به محبت مخصوص اون احتیاج داریم. و چون ما تصمیم گرفتیم که خودمون رو توی دام این محبتش نندازیم، این شایعات رو درست می کنه تا زندگی مارو تهدید کنه.»

- اگه منابع قابل اطمینان نبودند مقامات دست به کار نمیشدن.
- مطمئنم که به بازدید خلاف این رو بهتون ثابت میکنه.
نگاهش به من غير قابل درک بود. روی پاشنه ی پایش چرخید و به سمت در خانه رفت. به دنبالش رفتم. در حالی که در وسط راه دامنم میان پایم گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورم اما خودم را سرپا نگه داشتم. می دانستم که بد صبحت کردن با او می تواند خودش جرم محسوب شود. اما حالا، در این وضعیت، نمی ترسیدم.

به زندگی ما نگاه کن فرمانده، به نظر میاد که ما با گوشت گاو و کباب بره و فیله خوک جشن بگیریم؟» برگشت سمت من و چشمانش به مچ استخوان دستم، که تنها بخش بیرون زده از آستینم بود، نگاه کرد. سال گذشته به تنهایی دو اینچ از ضخامت کمرم کم شده بود. «یعنی خوشی زندگی توی همچین هتلی زده زیر دلمون؟ از دوجین مرغ ما فقط سه تاشون زنده موندن. سه تا مرغی که ما افتخار غذا دادن و بزرگ کردشون رو داریم تا سربازان شما تخم مرغ هاشون رو ببرن. با این حال خود ما تو این زمان طبق چیزی که نیروهای آلمانی بهش میگن رژیم غذایی زندگی می کنیم. جیره ی گوشت و آرد آسیاب شده. سبوس هم انقدر کمه که نمیشه ازش برای غذا دادن به دام ها استفاده کرد.»

او در راهروی پشتی بود و صدای پاشنه های کفشش بر روی سنگ فرش، در فضا می پیچید. او لحظه ای تردید کرد و سپس پشت بار رفت. فریادی زد و سربازی از ناکجا آباد آمد و چراغی به دستش داد...

*** کتاب دختری که رهایش کردی ***

ادامه مطلبShow less
جزئیات محصول
96717

مشخصات

عنوان کتاب
دختری که رهایش کردی
عنوان اصلی کتاب
The Girl You Left Behind
نویسنده
جوجو مویز
مترجم
کتایون اسماعیلی
ناشر
میلکان
تعداد صفحات
472
وزن
530 گرم
سال چاپ
1399
نوبت چاپ
133
قطع
رقعی
جلد
شمیز
شابک
9786007845820
مشخصات تکمیلی
(داستان های انگلیسی،قرن 21م،نامزد بهترین رمان سال)
دیدگاه کاربران
بدون نظر

افزودن نظر جدید

  • بسته بندی و ارسال:
  • محتوای کتاب:
  • کیفیت ترجمه:
  • کیفیت چاپ:
این کالا را با استفاده از کلمات کوتاه و ساده توضیح دهید.
برچسب های محصول
You may also like
قطره

کتاب وقتی نیچه گریست اثر اروین یالوم ترجمه سپیده حبیب به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

کتاب وقتی نیچه گریست آمیزه ای است از واقعیت و خیال، جلوه ای از عشق، تقدیر و اراده در وینِ خردگرایِ سده یِ نوزدهم و در آستانه ی زایش دانش روانکاوی.

فریدریش نیچه، بزرگترین فیلسوف اروپا. یوزف بویر، از پایه گذاران روانکاری... دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید همه اجزایی هستند که در ساختار رمان «وقتی نیچه گریست» در هم تنیده می شوند تا حماسه ی فراموش نشدنی رابطه ی خیالی میان بیماری خارق العاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند. ابتدای رمان، لو سالومه، این زن دست نیافتنی، از برویر می خواهد تا با استفاده از روش آزمایشی درمان با سخن گفتن، به بیری نیچه ی ناامید و در خطر خودکشی بشتابد. در این رمان جذاب دو مرد برجسته و اسرار آمیز تاریخ تا ژرفای وسواس های خویش پیش می روند و در این راه به نیروی رهایی بخش دوستی دست می یابند.

دکتر اروین یالوم استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد، گروه درمانگر روان درمانگر اگزیستانسیال، در خلال این رمان آموزشی، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آن اند، می پردازد؛ ولی درنهایت روش روان درمانی اگزيستانسيال و رابطه ی پزشک- بیمار است که کتاب بیش از هر چیز در پی معرفی آن است.

دکتر سپیده حبیب، مترجم این کتاب، روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره ی مفاهیم تخصصی روانشناسی، روانپزشکی و پزشکی درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است.

نیستان

رمان چشمان تاریکی نوشته ی دین کونتز توسط خانم ناهید هاشمیان ترجمه و به کوشش نشر نیستان چاپ و منتشر شده است.

در بخشی از رمان چشمان تاریکی دین کونتز می خوانیم:

باید به ۲۰ ماه قبل برگردیم. موقعی که یک دانشمند چینی به نام لی چن در حالی که یک دیسکت حاوی اطلاعات سلاح های بیولوژیکی و خطرناک چین در دهه اخیر را داشت، در آمریکا مبتلا شد. آنها آن را ووهان ۴۰۰ نامیدند چون از آزمایشگاه RDNA شهر ووهان خارج شده بود و چهارصدمین میکروارگانیسم دست ساز در مرکز تحقيقات آنجا بود. ووهان ۴۰۰ یک سلاح بی نقص بود. فقط انسان را تحت تاثیر قرار می داد و توسط حیوانات منتقل نمی شد. مانند سیفلیس در خارج از بدن بیشتر از یک دقیقه زنده نمی ماند. یعنی نمی توانست به طور دائم اشیا یا مکانی را مانند سیاه زخم یا سایر میکروارگانیسم های کشنده، آلوده کند. با مرگ میزبان، نابود می شد و نمی توانست در دمای کمتر از ۳۰ درجه سانتی گراد زنده بماند. این همه مزیت در یک سلاح خیلی جالب بود...

سخن

رمان یکی نبود (2 جلدی) نوشته ی عاطفه منجزی به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

همه وجودش بی دریغ کسی را می طلبید تا برای همه ی عمر زنجیدگی های جان خسته اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، مردم و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به شما آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند. با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی درد غریبی در بین قربا... دلش مداوایی عاشقانه می خواست ... مداوایی صمیمانه و پر از عطوفت... و شیرزاد آن کسی بود که می توانست همه ی این ها را مثل گنج گران بهایی به او هدیه دهد... پتانسیلش را داشت.

سخن

رمان شب چراغ (2جلدی) اثری است با همکاری عاطفه منجزی و م بهارلویی و به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

خودش هم نمی دانست قصد کرده انتقام چه چیز را از سوگل بگیرد...انتقام تقاضایی که برای طرزنامیدنش توسط او داشت و تاکیدی که بر خانم زاهد کرده بود یا انتقام دست های استادی که روی شانه های ظریف او نشسته بود؟! دلیلش هر چه بود، این انتقام برای خودش هم گران تمام شده بود؛ این چند روز بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، اما راه دیگری جز همین راهی که می رفت بلد نبود! بالاخره سرو کله ی سوگل از پشت شیشه ی اتاق تشریح پیدا شد. وقتی نگاهش به سوگل افتاد و خیالش راحت شد که آمده، توانست با خیال راحت نفسی تازه کند و با حضورذهن بیشتری به ادامه ی تدریسش برسد. گاهی لجاجت، بزرگترین انگیزه ها را به او می داد.

یوپا

رمان گناهکار (2جلدی) نوشته ی فرشته تات شهدوست به کوشش انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

غرور، تعصب و گناه داستانی می سازند که فضای سیاه و سفیدش در برگیرنده ی لحظاتی تکان دهنده است که هم تن را به لرزه می اندازد و هم تا پایان ماجرا، خواننده را با خود می کشاند.

ذهن آویز

رمان مجنون تر از فرهاد (2جلدی) نوشته ی م بهارلویی به کوشش انتشارات ذهن آویز چاپ و منتشر شده است.

بالاخره اشکم سرازیر شد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو اگه بری، من بعد تو یه مرده می شم. مرده ای که تنها تفاوتش با بقیه مرده ها اینه که نفس می کشه. یادته میگفتی بغض نشکنم رو می شکنی؟ از حالا به بعد دیگه خیلی راحت این بغض شکسته می شه! تو بگو محراب، من بعد تو چه کار کنم؟ کاش می فهمیدی این پری که مقابلت ایستاده مثل بچه ای که از دست مامانش کتک خورده، مشتاقانه منتظره به آغوش همونی پناه ببره که از دستش کتک خورده!

یوپا

کتاب این یک فرشته است (براساس سرگذشت واقعی ملیکا کانطوری) نوشته ی محدثه رجبی توسط انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

کتاب این یک فرشته است داستان دخترانگی های بی پایانی است که با تلخ ترین حالت ممکن پایان یافته است. این یک فرشته است داستان عشق است... داستان لبخندهای زیبایی که صورت پرنشاط دختری به نام ملیکا را مزین می کند و عشق را در رگ های او به جریان در می آورد.

این یک فرشته است روایت پاکی و مهربانی دختری است که آفریده شده ای است برای صداق و فرشته بودن!

گاهی اوقات چیزهایی به چشم می بینم که ممکن روزی حتی در خواب و پشت پلک های بسته هم تصوری از آنها نداشته باشیم. همان آرامش قبل از طوفان که در اوج خوشبختی، شادی و آرامشِ مطلق به سراغمان می آید و دردی می شود بی درمان... مثل دیدن عزیزی روی تخت بیمارستان...! دردی خانمان سوز که حاضری جانت را فدا کنی تنها برای این که بلا از سر عزیزترین فرد زندگیت بگذرد تا نفس راحت بکشی و خدا را شکر کنی!

ملیکا فرشته ای است که همواره نگاه گرم پدر مهربان  دلسوزش و لبخند توام با نگرانی و عشق مادر عاشقش را بخود به همراه دارد و اما ... سایه نحس بیماری بی رحمانه پرده ای از غم را بر روی چشمان عسلی و همیشه امیدوارش می اندازد.

فرشته ی قصه ی ما اسطوره ای است از صبر و مقاومت که در سخت ترین لحظات زندگی اش با لبخند پر از آرامشش، غم را از قلب های عزیزانش دور می کند و نقطه شروع از زمانی است که ملیکای فرشته قصد دارد با سختی های زندگی مبارزه کند...

نگاه

کتاب پول و زندگی نوشته ی امیل زولا توسط علی اکبر معصوم بیگی ترجمه و به کوشش نشر نگاه چاپ و منتشر شده است.

پول، هجدهمین رمان از سلسله داستان های مشهور روگند ماکار، به توصیف محافل سفته بازان، سوداگران و بورس بازان پاریس می پردازد. آریستید ساکاره قهرمان کتاب و برادر روگن، وزیر قدرتمند، سوداگر بی وجدان و ورشکسته ای است که برای بار دوم به تجارت روی می آورد. بانک انیورسال را تاسیس می کند تا از سراسر خاورمیانه بهره کشی کند و برای توفیق در نقشه های بلند پروازانه اش از قربانی کردن نزدیک ترین کسان خود نیز پروا ندارد. او بنده و کارگزار پول است برای او زندگی و عشق و تمدن بشری فقط در پول خلاصه می شود.

رمان قدرتمند پول و زندگی، که شرارت ها و پلیدی هایی را برملا می سازد که پرستش بت پول در جهان مدرن می تواند در پی داشته باشد، به طرزی درخشان زندگی پر جلال و جبروت پاریس را در اواخر سده ی نوزدهم وصف می کند و شخصیت هایی را به صحنه می آورد که در رنگارنگی و غنا کم نظیراند.

قطره

کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین یالوم توسط خانم سپیده حبیب ترجمه و به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

اروین یالوم در کتاب درمان شوپنهاور تصور می کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان و مرگ خویش، به مرور دوباره ی زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با به کارگیری اندیشه های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/ شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا می بخشد؛ کاری که هیچ کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.

اروین یالوم - استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد، روان درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر در کتاب درمان شوپنهاور نیز همچون رمان وقتی نیچه گریست با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه های پیچیده ی فلسفی و توصیف فنون روان درمانی و گروه درمانی می پردازد.

شادان

رمان نسل عاشقان از ر اعتمادی یکی از بهترین نویسندگان رمان های ایرانی به کوشش انتشارات شادان چاپ و منتشر شده است.

امروز که به تمامی آن سالها نگاه می کنم می بینم زندگی نسل ما، تاریخ این دیار است و به راستی هرکدام عمری تجربه بوده اند... از کودکی چون بزرگسالان زندگی کردیم و چون به بزرگسالی رسیدیم مسئولیتی فراتر از توان بردوش کشیدیم . اما امیدوارم که فرزندان امروز از شنیدن قصه ی نسل ما... تجربه ای نو بیاموزند و ما را باور کنند: نسلی که نسل عشق بود و مهر...

فهرست

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم