دفترچه یادداشت قرمز

کتاب «دفترچه یادداشت قرمز» اثر «آنتوان لورن» نویسنده فرانسوی کتابی است در مورد پیرمردی کتابفروش که روزی کتابی پیدا می کند. این کتاب توسط «شکیبا محب علی» ترجمه و توسط انتشارات هیرمند به چاپ رسیده است.

با ما در بوکالا با قسمتی از کتاب دفترچه یادداشت قرمز همراه باشید.

ادامه مطلبShow less
موجود شد خبرم کن!
مرجع:
52788
نام برند:
صنایع دستی آقاجانی

گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی ساخته شده از بهترین فیروزه نیشابور و مس تولید صنایع دستی آقاجانی است. این گلاب پاش فیروزه کوب دارای استاندارد ملی ایران و گارانتی 10 ساله ی تولید کننده است. ارتفاع این محصول 53 سانتی متر است. لازم به ذکر است از آنجا که تمامی مراحل تولید گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی با دست انجام می شود احتمال چند سانتی متر تفاوت در تمامی محصولات وجود دارد.

صنایع دستی آقاجانی

آجیل خوری مس و خاتم کاری کد K064 با ارتفاع 16 سانتی متری یکی از محصولات تولید صنایع دستی آقاجانی است که در ساخت و تولید آن از بهترین مواد اولیه استفاده شده است. این آجیل خوری مس و خاتم دارای استاندارد ملی ایران و گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد. خاتم کاری یکی از زیباترین و مشهورترین صنایع دستی اصفهان است.

صنایع دستی آقاجانی

گلدان مسی فیروزه کوب تولید صنایع دستی آقاجانی از بهترین فیروزه نیشابور و مس توسط هنرمندان اصفهانی ساخته شده است. این «گلدان فیروزه کوبی» دارای گواهینامه جهانی iso9001:2015 و استاندارد ملی ایران است و همچنین دارای کارت ضمانت 10 ساله صنایع دستی آقاجانی است.

توضیحات

قسمتی از کتاب دفترچه یادداشت قرمز

در قسمتی از کتاب دفترچه یادداشت قرمز می خوانیم:

تاکسی او را نبش بولوار، تقریبا پنجاه متری خانه اش پیاده کرد. خیابان از نور نارنجی رنگ چراغ هایی که به ساختمان ها می تابیدند روشن بود: با این حال مضطرب بود؛ مثل شب هایی که دیروقت به خانه برمی گشت. پشت سرش را نگاه کرد، اما کسی نبود. نور هتل روبه رو، بخشی از پیاده رو را روشن کرده بود، درست بین دو درختچه ی گلدانی که دو طرف در ورودی قرار داشتند. جلوی در خانه ایستاد، زیپ کیفش را باز کرد، تا کلیدهایش را پیدا کند. بعد همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... ناگهان دستی آمد و بند کیفش را گرفت، دستی که معلوم نبود به یکباره از کجا آمد.

 دست مردی با موهای تیره که کت چرمی به تن داشت. در کسری از ثانیه رگهایش از ترس آکنده شد و سیلی از ترس را در قلبش فرو ریخت.

 ناخودآگاه کیفش را چسبید. مرد کیف را بیشتر کشید و وقتی دید او مقاومت می کند، دستش را روی صورت او گذاشت و به عقب، سمت چارچوب فلزی در هل داد.

 زن غرق در بهت، تلو تلو خورد؛ ستاره های درخشان آسمان را مثل کرم های شب تابی می دید که بال بال می زنند. دردی قفسه ی سینه اش را فرا گرفت و کیف را رها کرد. مرد لبخندی زد، بند کیف در هوا تاب خورد و مرد گریخت.

 به در تکیه داد و به مرد که در تاریکی شب ناپدید می شد نگاه کرد.

 به سختی نفس می کشید، گلویش می سوخت، دهانش خشک شده بود، اما بطری آب در کیفش بود.

 دستش را دراز کرد و کد ورود را وارد کرد، با بدنش در را هل داده و وارد شد.

در شیشه ای و آهنی سیاه، مرزی امن بین او و دنیای بیرون ایجاد کرد. با احتیاط روی پله های مرمری راهرو نشست و چشم هایش را بست. منتظر بود ذهنش آرام شود و دوباره روال طبیعی را از سر بگیرد. مثل علائم ایمنی در یک هواپیما که به تدریج قطع می شوند، چراغ های هشداری که در سرش چشمک می زدند: «به من حمله شده، من می میرم، کیفم رو دزدیدن، صدمه ندیدم، زنده ام» یکی پس از دیگری محو می شدند.

 به صندوق های نامه نگاه کرد، و روی صندوقی که اسم و شماره طبقه اش روی آن بود خیره شد، طبقه ی پنجم، سمت چپ، اما از آن جایی که ساعت 2 صبح بود و کلید نداشت، فهمید که قرار نیست در آپارتمان سمت چپ طبقه ی پنجم به روی او باز شود.

این فکر در ذهنش شکل گرفت: «من نمی تونم برم تو خونم، کیفم رو دزدیدن. رفت که رفت...». گویا بخشی از وجود او به شکل بی رحمانه ای جدا شده بود. اطرافش را نگاه کرد، انگار دلش می خواست کیفش ناگهان ظاهر شود و آن صحنه ای که اتفاق افتاده بود، توهم باشد. اما بدون شک، دیگر کیفی در کار نبود و تا الان دیگر چندین خیابان از او دور شده بود؛ کیف داشت روی دست مردی که می دوید به این طرف و آن طرف تاب می خورد، مرد، آن را باز کرده، کلیدها، کارت شناسایی و خاطراتش را در آن پیدا می کند.

*** خريد کتاب دفترچه یادداشت قرمز ***

تمام زندگی اش را احساس کرد اشکاهایش دارد سرازیر می شود. دست هایش هنوز از ترس، درماندگی و عصبانیت می لرزیدند و کاری از او ساخته نبود. درد پشت سرش ناگهان شدیدتر شد. دستش را بلند کرد و به جایی که صدمه دیده بود دست زد، فهمید دارد خونریزی می کند، اما دستمال کاغذی هایش توی کیفش بود.

 ساعت 1:58 صبح بود این وقت شب نمی توانست در هیچ کدام از همسایه ها را بزند.

حتی نمی توانست مزاحم مرد مهربانی بشود که تازگی ها به طبقه دوم اسباب کشی کرده بود و در زمینه داستان های مصور کار می کرد؛ اسمش را به خاطر نمی آورد. رفتن به هتل تنها راه ممکن بود. چراغ راهرو خاموش شد؛ دنبال کلید برق گشت. وقتی روشنایی دوباره برگشت، احساس سرگیجه کرد و برای حفظ تعادل به دیوار تکیه داد. باید خودش را جمع و جور می کرد و به هتل می رفت و شب را سپری می کرد. باید توضیح می داد آن طرف خیابان زندگی می کند، و روز بعد هزینه ی هتل را خواهد پرداخت. امیدوار بود که مسئول شب قبول کند، چون گزینه ی دیگری وجود نداشت.

 در سنگین ورودی ساختمان را باز کرد و ناگهان به لرزه افتاد. نه از سرما، بلکه به خاطر هاله ی مبهمی از ترس، انگار ساختمان های صف کشیده در خیابان، آنچه را اتفاق افتاده بود در خود فرو برده بودند و هر لحظه ممکن بود آن مرد دوباره از پشت یک دیوار بیرون بیاید.

لور اطراف را نگاه کرد. خیابان خالی بود. بدون شک مرد برنمی گشت؛ اما برای او سخت بود که جلوی ترسش را بگیرد و در ساعت 2 صبح، تشخیص معقول یا غیرمعقول بودن حسی که داشت هم برایش سخت بود. از خیابان رد شد و به طرف هتل رفت.

به طور غریزی می خواست کیفش را نزدیک بدنش نگه دارد، اما به یکباره یادش آمد که کیفی در کار نیست؛ جز فضایی خالی بین پهلو و ساعدش. قدم در محوطه ی روشن زیر سایبان هتل گذاشت و در، اتوماتیک باز شد.

 مرد مو جوگندمی پشت میز با ورود او سرش را بلند کرد.

 مرد قبول کرد که او در هتل بماند، کمی مردد بود، اما وقتی لور دستبند طلایش را برای گرو گذاشتن در می آورد دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و پذیرفت. زن جوان علناً ناراحت و پریشان بود و معلوم بود راست می گوید. شخصیت قابل اعتمادی به نظر می رسید و مرد در ذهن خود، احتمال برگشت او و پرداخت صورت حساب را صدی نود تخمین زد، لور اسم و آدرسش را نوشت، از این گذشته، در طول پنجاه سال گذشته آنقدر با مبالغ بالا، سر هتل را کلاه گذاشته بودند که هزینه ی یک شب اقامت یک زن تنها که می گفت در آپارتمان رو به رو زندگی می کند در آن گم بود.

 می توانست به دوستانش که سر شب را در خانه ی آنها گذرانده بود تلفن بزند؛ اما شماره ی آن ها در گوشی اش بود. از وقتی موبایل آمده بود، تنها شماره هایی که لور حفظ بود، شماره ی خانه و محل کارش بود و بس.

مسئول پذیرش به او پیشنهاد داد به کلید ساز زنگ بزند، اما این هم غیرممکن بود. دسته چک لور تمام شده بود و سفارش یک دسته چک جدید زمان بر بود. حداقل تا اوایل هفته ی دیگر طول می کشید که آن را تحویل بگیرد. علاوه بر این، کارت اعتباری اش و چهل یورو پول نقدی که داشت داخل کیف پولش بودند. هیچ راهی برای پرداخت پول نداشت.

جالب است که در چنین موقعیت هایی، چطور جزئیات کوچکی که تا یک ساعت پیش بی اهمیت به نظر می آمدند، ناگهان علیه آدم دست به دست هم می دهند. لور به دنبال مرد وارد آسانسور شد و بعد در طول راهرو تا اتاق ۵۲ رفتند. اتاق رو به خیابان بود. مرد چراغ را روشن کرد و پس از نشان دادن حمام و دستشویی، کلید را به لور تحویل داد.

لور تشکر کرد، و یک بار دیگر قول داد که روز بعد، در اولین فرصت برگردد و پول را پرداخت کند، مسئول پذیرش لبخند دوستانه ای زد، در حالی که از شنیدن این حرف برای پنجمین بار کمی خسته شده بود: «به شما اعتماد دارم، مادمازل، شب خوش!»

*** خريد کتاب دفترچه یادداشت قرمز ***

لور به طرف پنجره رفت و پرده های توری را کنار زد. خانه اش از آن جا پیدا بود، چراغ اتاق نشیمن را روشن گذاشته بود، یک صندلی جلوی پنجره ی نیمه باز بود؛ طوری که بلفیگور بتواند بیرون را نگاه کند، دیدن آپارتمانش از این جا برایش خیلی عجیب بود. انتظار داشت خودش را داخل اتاق ببیند؛ پنجره را باز کرد.

آهسته صدا کرد: «بلفیگور، بلفیگور» صدای بوس مانند آرامی از خودش درآورد، همان صدایی که همه ی کسانی که گربه دارند، بلدند.

چند لحظه بعد، یک سایه ی سیاه روی صندلی پرید و دوتا چشم زرد، با تعجب به او زل زدند. آخر چطور ممکن بود صاحب او آن طرف خیابان باشد نه داخل خانه؟

شانه بالا انداخت و به او گفت: «درست شنیدی، من اینجام،»

کمی برای بلفیگور دست تکان داد و تصمیم گرفت کم کم به رختخواب برود. داخل دستشویی، یک جعبه دستمال کاغذی پیدا کرد تا با کمی آب، زخم سرش را تمیز کند. همین که خم شد دوباره سرش گیج رفت، اما حداقل به نظر می رسید خونریزی سرش بند آمده، یک حوله برداشت و روی بالش پهن کرد. بعد لباسش را درآورد و دراز کشید.

مدام صحنه ی حمله در ذهنش مرور می شد؛ نمی توانست جلوی آن را بگیرد. اتفاقی که تنها چند ثانیه طول کشیده بود حالا داشت تبدیل به یک صحنه ی حرکت آهسته می شد، طولانی تر و آرام تر از صحنه های ساختگی در فیلم ها، بیشتر شبیه بدلکاری ها در صحنه های ساختگی تصادفات ماشین و مستندات علمی بود. داخل ماشین را می بینید، شیشه ی جلو میترکد، سر بدلها به نرمی به سمت جلو می رود، ایربگها مثل آدامس باد می شوند و بدیهی فلزی به آرامی مچاله می شود؛ انگار بادی گرم آن را موج دار می کند...

ادامه مطلبShow less
جزئیات محصول
52788

مشخصات

نویسنده
آنتوان لورن
مترجم
شکیبا محب علی
ناشر
هیرمند
تعداد صفحات
157
وزن
162گرم
شابک
9789644084065
دیدگاه کاربران
بدون نظر

افزودن نظر جدید

  • بسته بندی و ارسال:
  • محتوای کتاب:
  • کیفیت ترجمه:
  • کیفیت چاپ:
این کالا را با استفاده از کلمات کوتاه و ساده توضیح دهید.
برچسب های محصول
You may also like
قطره

کتاب وقتی نیچه گریست اثر اروین یالوم ترجمه سپیده حبیب به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

کتاب وقتی نیچه گریست آمیزه ای است از واقعیت و خیال، جلوه ای از عشق، تقدیر و اراده در وینِ خردگرایِ سده یِ نوزدهم و در آستانه ی زایش دانش روانکاوی.

فریدریش نیچه، بزرگترین فیلسوف اروپا. یوزف بویر، از پایه گذاران روانکاری... دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید همه اجزایی هستند که در ساختار رمان «وقتی نیچه گریست» در هم تنیده می شوند تا حماسه ی فراموش نشدنی رابطه ی خیالی میان بیماری خارق العاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند. ابتدای رمان، لو سالومه، این زن دست نیافتنی، از برویر می خواهد تا با استفاده از روش آزمایشی درمان با سخن گفتن، به بیری نیچه ی ناامید و در خطر خودکشی بشتابد. در این رمان جذاب دو مرد برجسته و اسرار آمیز تاریخ تا ژرفای وسواس های خویش پیش می روند و در این راه به نیروی رهایی بخش دوستی دست می یابند.

دکتر اروین یالوم استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد، گروه درمانگر روان درمانگر اگزیستانسیال، در خلال این رمان آموزشی، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آن اند، می پردازد؛ ولی درنهایت روش روان درمانی اگزيستانسيال و رابطه ی پزشک- بیمار است که کتاب بیش از هر چیز در پی معرفی آن است.

دکتر سپیده حبیب، مترجم این کتاب، روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره ی مفاهیم تخصصی روانشناسی، روانپزشکی و پزشکی درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است.

نیستان

رمان چشمان تاریکی نوشته ی دین کونتز توسط خانم ناهید هاشمیان ترجمه و به کوشش نشر نیستان چاپ و منتشر شده است.

در بخشی از رمان چشمان تاریکی دین کونتز می خوانیم:

باید به ۲۰ ماه قبل برگردیم. موقعی که یک دانشمند چینی به نام لی چن در حالی که یک دیسکت حاوی اطلاعات سلاح های بیولوژیکی و خطرناک چین در دهه اخیر را داشت، در آمریکا مبتلا شد. آنها آن را ووهان ۴۰۰ نامیدند چون از آزمایشگاه RDNA شهر ووهان خارج شده بود و چهارصدمین میکروارگانیسم دست ساز در مرکز تحقيقات آنجا بود. ووهان ۴۰۰ یک سلاح بی نقص بود. فقط انسان را تحت تاثیر قرار می داد و توسط حیوانات منتقل نمی شد. مانند سیفلیس در خارج از بدن بیشتر از یک دقیقه زنده نمی ماند. یعنی نمی توانست به طور دائم اشیا یا مکانی را مانند سیاه زخم یا سایر میکروارگانیسم های کشنده، آلوده کند. با مرگ میزبان، نابود می شد و نمی توانست در دمای کمتر از ۳۰ درجه سانتی گراد زنده بماند. این همه مزیت در یک سلاح خیلی جالب بود...

سخن

رمان یکی نبود (2 جلدی) نوشته ی عاطفه منجزی به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

همه وجودش بی دریغ کسی را می طلبید تا برای همه ی عمر زنجیدگی های جان خسته اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، مردم و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به شما آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند. با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی درد غریبی در بین قربا... دلش مداوایی عاشقانه می خواست ... مداوایی صمیمانه و پر از عطوفت... و شیرزاد آن کسی بود که می توانست همه ی این ها را مثل گنج گران بهایی به او هدیه دهد... پتانسیلش را داشت.

سخن

رمان شب چراغ (2جلدی) اثری است با همکاری عاطفه منجزی و م بهارلویی و به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

خودش هم نمی دانست قصد کرده انتقام چه چیز را از سوگل بگیرد...انتقام تقاضایی که برای طرزنامیدنش توسط او داشت و تاکیدی که بر خانم زاهد کرده بود یا انتقام دست های استادی که روی شانه های ظریف او نشسته بود؟! دلیلش هر چه بود، این انتقام برای خودش هم گران تمام شده بود؛ این چند روز بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، اما راه دیگری جز همین راهی که می رفت بلد نبود! بالاخره سرو کله ی سوگل از پشت شیشه ی اتاق تشریح پیدا شد. وقتی نگاهش به سوگل افتاد و خیالش راحت شد که آمده، توانست با خیال راحت نفسی تازه کند و با حضورذهن بیشتری به ادامه ی تدریسش برسد. گاهی لجاجت، بزرگترین انگیزه ها را به او می داد.

یوپا

رمان گناهکار (2جلدی) نوشته ی فرشته تات شهدوست به کوشش انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

غرور، تعصب و گناه داستانی می سازند که فضای سیاه و سفیدش در برگیرنده ی لحظاتی تکان دهنده است که هم تن را به لرزه می اندازد و هم تا پایان ماجرا، خواننده را با خود می کشاند.

ذهن آویز

رمان مجنون تر از فرهاد (2جلدی) نوشته ی م بهارلویی به کوشش انتشارات ذهن آویز چاپ و منتشر شده است.

بالاخره اشکم سرازیر شد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو اگه بری، من بعد تو یه مرده می شم. مرده ای که تنها تفاوتش با بقیه مرده ها اینه که نفس می کشه. یادته میگفتی بغض نشکنم رو می شکنی؟ از حالا به بعد دیگه خیلی راحت این بغض شکسته می شه! تو بگو محراب، من بعد تو چه کار کنم؟ کاش می فهمیدی این پری که مقابلت ایستاده مثل بچه ای که از دست مامانش کتک خورده، مشتاقانه منتظره به آغوش همونی پناه ببره که از دستش کتک خورده!

یوپا

کتاب این یک فرشته است (براساس سرگذشت واقعی ملیکا کانطوری) نوشته ی محدثه رجبی توسط انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

کتاب این یک فرشته است داستان دخترانگی های بی پایانی است که با تلخ ترین حالت ممکن پایان یافته است. این یک فرشته است داستان عشق است... داستان لبخندهای زیبایی که صورت پرنشاط دختری به نام ملیکا را مزین می کند و عشق را در رگ های او به جریان در می آورد.

این یک فرشته است روایت پاکی و مهربانی دختری است که آفریده شده ای است برای صداق و فرشته بودن!

گاهی اوقات چیزهایی به چشم می بینم که ممکن روزی حتی در خواب و پشت پلک های بسته هم تصوری از آنها نداشته باشیم. همان آرامش قبل از طوفان که در اوج خوشبختی، شادی و آرامشِ مطلق به سراغمان می آید و دردی می شود بی درمان... مثل دیدن عزیزی روی تخت بیمارستان...! دردی خانمان سوز که حاضری جانت را فدا کنی تنها برای این که بلا از سر عزیزترین فرد زندگیت بگذرد تا نفس راحت بکشی و خدا را شکر کنی!

ملیکا فرشته ای است که همواره نگاه گرم پدر مهربان  دلسوزش و لبخند توام با نگرانی و عشق مادر عاشقش را بخود به همراه دارد و اما ... سایه نحس بیماری بی رحمانه پرده ای از غم را بر روی چشمان عسلی و همیشه امیدوارش می اندازد.

فرشته ی قصه ی ما اسطوره ای است از صبر و مقاومت که در سخت ترین لحظات زندگی اش با لبخند پر از آرامشش، غم را از قلب های عزیزانش دور می کند و نقطه شروع از زمانی است که ملیکای فرشته قصد دارد با سختی های زندگی مبارزه کند...

نگاه

کتاب پول و زندگی نوشته ی امیل زولا توسط علی اکبر معصوم بیگی ترجمه و به کوشش نشر نگاه چاپ و منتشر شده است.

پول، هجدهمین رمان از سلسله داستان های مشهور روگند ماکار، به توصیف محافل سفته بازان، سوداگران و بورس بازان پاریس می پردازد. آریستید ساکاره قهرمان کتاب و برادر روگن، وزیر قدرتمند، سوداگر بی وجدان و ورشکسته ای است که برای بار دوم به تجارت روی می آورد. بانک انیورسال را تاسیس می کند تا از سراسر خاورمیانه بهره کشی کند و برای توفیق در نقشه های بلند پروازانه اش از قربانی کردن نزدیک ترین کسان خود نیز پروا ندارد. او بنده و کارگزار پول است برای او زندگی و عشق و تمدن بشری فقط در پول خلاصه می شود.

رمان قدرتمند پول و زندگی، که شرارت ها و پلیدی هایی را برملا می سازد که پرستش بت پول در جهان مدرن می تواند در پی داشته باشد، به طرزی درخشان زندگی پر جلال و جبروت پاریس را در اواخر سده ی نوزدهم وصف می کند و شخصیت هایی را به صحنه می آورد که در رنگارنگی و غنا کم نظیراند.

قطره

کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین یالوم توسط خانم سپیده حبیب ترجمه و به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

اروین یالوم در کتاب درمان شوپنهاور تصور می کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان و مرگ خویش، به مرور دوباره ی زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با به کارگیری اندیشه های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/ شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا می بخشد؛ کاری که هیچ کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.

اروین یالوم - استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد، روان درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر در کتاب درمان شوپنهاور نیز همچون رمان وقتی نیچه گریست با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه های پیچیده ی فلسفی و توصیف فنون روان درمانی و گروه درمانی می پردازد.

شادان

رمان نسل عاشقان از ر اعتمادی یکی از بهترین نویسندگان رمان های ایرانی به کوشش انتشارات شادان چاپ و منتشر شده است.

امروز که به تمامی آن سالها نگاه می کنم می بینم زندگی نسل ما، تاریخ این دیار است و به راستی هرکدام عمری تجربه بوده اند... از کودکی چون بزرگسالان زندگی کردیم و چون به بزرگسالی رسیدیم مسئولیتی فراتر از توان بردوش کشیدیم . اما امیدوارم که فرزندان امروز از شنیدن قصه ی نسل ما... تجربه ای نو بیاموزند و ما را باور کنند: نسلی که نسل عشق بود و مهر...

فهرست

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم