سالتو (کتاب های قفسه ی آبی102)

کتاب «سالتو» نوشته «مهدی افروز منش» داستانی است در مورد یک پسر مواد فروش با استعداد بسیار بالا در ورزش کُشتی، این رمان خواندنی  و جذاب ایرانی توسط نشر «چشمه» به چاپ رسیده است.

با ما در بوکالا با معرفی کتاب سالتو همراه باشید.

ادامه مطلبShow less
موجود شد خبرم کن!
مرجع:
56628
نام برند:
صنایع دستی آقاجانی

گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی ساخته شده از بهترین فیروزه نیشابور و مس تولید صنایع دستی آقاجانی است. این گلاب پاش فیروزه کوب دارای استاندارد ملی ایران و گارانتی 10 ساله ی تولید کننده است. ارتفاع این محصول 53 سانتی متر است. لازم به ذکر است از آنجا که تمامی مراحل تولید گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی با دست انجام می شود احتمال چند سانتی متر تفاوت در تمامی محصولات وجود دارد.

صنایع دستی آقاجانی

آجیل خوری مس و خاتم کاری کد K064 با ارتفاع 16 سانتی متری یکی از محصولات تولید صنایع دستی آقاجانی است که در ساخت و تولید آن از بهترین مواد اولیه استفاده شده است. این آجیل خوری مس و خاتم دارای استاندارد ملی ایران و گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد. خاتم کاری یکی از زیباترین و مشهورترین صنایع دستی اصفهان است.

صنایع دستی آقاجانی

گلدان مسی فیروزه کوب تولید صنایع دستی آقاجانی از بهترین فیروزه نیشابور و مس توسط هنرمندان اصفهانی ساخته شده است. این «گلدان فیروزه کوبی» دارای گواهینامه جهانی iso9001:2015 و استاندارد ملی ایران است و همچنین دارای کارت ضمانت 10 ساله صنایع دستی آقاجانی است.

توضیحات

معرفی کتاب سالتو

در بخشی از کتاب سالتو می خوانیم:

زانوهام می سوخت و سفیدی پام را پشنگه های خون قرمز کرده بود. از ناخن پای راستم هم انگار که شیر خراب باشد خون چکه می کرد و نمی دانستم نگاهش کنم یا نه.

 نمی خواستم سرم را بلند کنم. دلایل خودم را داشتم؛ از همه مهمتر غرورم بود و چشم های قرمزشده ام. یکهو صدایی داد زد «بيا نادر، پیداش کردم؛ اینجاست.» بم بود و جذاب، از آن هایی که انتظار داری از رادیو بشنوی، نه از توی دستشویی نمور گندگرفته ی یک سالن ورزشی زهوار در رفته. باز هم سرم را بلند نکردم. شاید دستشویی را پیدا کرده بودند و شاید هم منظورشان کس دیگری بود. به هیچ وجه منتظر کسی نبودم و حتم به یقین کسی هم پیِ من نمی گشت.

*** خريد کتاب سالتو ***

 چند ثانیه ای صدایی نیامد. بعد در آهنی جیغی کشید و بازتر شد. دومی رسیده نرسیده گفت «پسر، تو معرکه...» ادامه ی جمله اش را خورد و بهت زده گفت «سيا، این چرا این شکلیه؟» باید سرم را بلند می کردم. با اشک چشمهام تار می دیدم شان.

دومی مرد چهارشانهی قد کوتاه ی بود که موش را به دقت یک جراح از چپ به راست شانه کرده بود و کنارش سیا بود، با یک پالتو نخودی رنگ و کفش هایی که کثافت های سقف را مثل آینه نشان می داد. قد بلند و موی نقره ای کوتاه داشت که بالای صورت کشیده اش مرتب شده بود.

سیا چیزی نمی گفت. دور و برم را نگاه کردم، سه نفر بودیم. دیگر شکی نداشتم که به خاطر من آنجا بودند. نادر دستش را که به بینی اش بود برداشت و آمد سمتم. جلوم چمباتمه نشست، انگار سالهاست می شناسدم دستش را روی شانه ام گذاشت و طوری پرسید «مربیت کیه بچه؟» که فکر می کردی مجبوری جوابش را بدهی. عطرش کمی بوی گُه دستشویی را پس زده بود. جواب ندادم. حال حرف زدن نداشتم. فقط نگاهش کردم. بعد دست بردم ساکه دستی پلاستیکی ام را برداشتم تا قبل هر اتفاق دیگری بزنم بیرون.

با من بلند شد و باز پرسید «مربیت کیه؟» تو گویی آسمان دهن باز کرده و من و او افتاده بودیم بر آن موزاییک های جرم گرفته که وظیفه ی ازلی - ابدی انسان را انجام دهیم؛ گفت وگو. او سؤال بپرسد و من جواب بدهم.

بی حوصله گفتم «مربی؟ مربی چی؟»

گلف که نیومدی، داشتی کشتی می گرفتی دیگه!

 خوشم آمد. گفتم «مربی ندارم.»

به رفیقش نگاهی کرد و از ته دل خندید. بهم برخورده بود، اما می دانستم که از پس شان برنمی آیم، پس خودم را زدم به بیخیالی و به هوای آبی به صورتم زدن چرخیدم سمت شیرهای آب.

 یکهو گفت «ببین چی میگه سیا، میگه مربی ندارم. این لعنتی میگه مربی ندارم بعد این طوری کشتی می گیره.»

نزدیکم بود، صورت خیسم را که از دستهام در آوردم و کف سیمانی را قطره های آب تر کرد، نفس هاش می خورد پشت گردنم.

 قیافه اش دوستانه بود. برگشتم تکیه دادم به دیواره ی روشویی. روبه روی هم بودیم.

 حداکثر دو وجب فاصله، لبخند ریزی می زد. خواستم چیزی بگویم که همان طور دوستانه گفت «تو مربی نداری؟ مرگ من تو مربی نداری؟

 گفتم نه.

یعنی باور کنم که تو کشتی گیر به دنیا اومدی و بدون مربی این طور مچ پا می گیری و بارانداز می کنی؟

 نمی توانست باور کند. «اصلا چه جوری اومدی اینجا بدون مربی؟

 کسی جلوم رو نگرفته، وزن کشیدم اومدم.

 چند ساله کشتی می گیری؟

 اولین بارمه.

 نگاهش خشک شد، انگار چشمش به یک اثر کشف نشده ی باستانی افتاده بود.

یعنی اولین باره مسابقه میدم، وگرنه قبلش چند باری رفته بودم باشگاه چمران و يه بارش هم تمرین کردم.

بالاخره ذهنش را بازوبسته کرد؛ «یعنی تو مربی نداری اولین بارت هم هست مسابقه میدی: اون وقت این طوری کشتی می گیری؟ میخوای باور کنم؟

خب باور نکن.

 آمدم از در بروم بیرون که با زوم را گرفت.

پس چه طوری زیرگیری یاد گرفتی؟

برق چشمهاش می گفت می خوایم باهم رفيق شيم. شاید هم من این طور فکر می کردم. هر چه بود، حسم می گفت بهش اعتماد کنم.

گفتم نه این که هیشکی نباشه؛ قديم ها آقام یه چیزهایی بهم یاد داد. به فیلم هم دارم که توش به چیزهایی دیدم. هنوز هم حرف کشتی پیش می آید بدنم گرم می شود و جریان خونم سرعت می گیرد و نمی توانم ساکت بمانم؛ ادامه دادم «یه یاروییه ریزه میزه، خارجی، چهل و هشت تاست، مثل گربه؛ فیلم های اون رو هم دیدم.»

خوشش آمده بود؛ از دستی فهمیدم که روی شانه ام گذاشت.

پرسید «الان بابات کجاست؟»

گفتم نمی دونم.

انگار برق گرفته باشدش، چشم هاش گشاد شد. «یعنی چی نمیدونی؟ کشتی بهت یاد داده اون وقت تو مسابقت نیست؟

نه.

نه؟

 «نه! قديمها که سرحال بود یادم می داد؛ می رفتیم زمین خاکی کنار خونه مون و نشونم می داد چیکار کنم. باز هم خندید، خنده ای ریز که از مرکز گلوش تولید می شد و با صدای بمی از دهنش خارج. انگار دارد با آشنایی چند ده ساله خاطرات کودکی شان را مرور می کند. مضحک برگشت سمت آن یکی و گفت «ببين سيا، جوری میگه قديم ها که انگار پنجاه سالشه! .... اصلا تو چند سالته بچه؟»

تازه متوجه گوش چپش شدم؛ مچاله شده لای حجم بزرگی از گوشت اضافه. سؤالش عصبانی ام کرده بود.

گفتم «بچه؟! بود؛ بزرگ شد.» با لحن بدی. اما انگار نشنیده باشد طوری نگاهم کرد که مجبور شدم جوابش را بدهم؛ «شونزده.» نگاه عجیبی داشت، تا مغز استخوانم را گرم می کرد.

 صدای بلندگو از کشتی گیران وزن ۷۶ کیلو می خواست خودشان را گرم کنند و روی تشک بروند.

 نادر با خودش «شونزده، شونزده...» می کرد، اما یکهو ساکت شد. پرسید «راستی، واسه چی گریه می کردی؟»

 زل زدم توی چشمهاش و صدام را تا جایی که می شد کلفت کردم. «گریه نمیکردم نشسته بودم.»

دیگر سینه به سینه بودیم، آماده که بزنم یا بخورم. می دانستم از پس دو نفر برنمی آیم اما قرار هم نبود هر چه می خواهد بگوید.

کوتاه آمده «باشه حالا... قنبرک زده بودی، بغ کرده بودی... حالا هر چی! چرا؟ تو که بردی مسابقه رو!  بچه، تو نفله کردی طرف رو، اون مچ پایی که گرفتی محشر بود.» گارد کشتی گیرها را گرفته بود و بدنش را همراه آهنگ کلمات تکان می داد. «عجب مچ پاهایی می گیری تو! انگاری یه گرگ رو تشکه.» تندتند می گفت و حتی اجازه نمی داد جوابش را بدهم. «اولش گفتم طرف می خوردت؛ هیکل بهتری داشت. اما عین کشتی اول و دومت معرکه بودی.» این را گفت و بالاخره از نفس افتاد.

 گفتم «داوره نمیذاره دیگه کشتی بگیرم.»

گفت «چی؟ نمیذاره؟ مگه شهر هرته ! غلط کرده کره الاغ! چرا نمیذاره؟»

کفشم را نشان دادم. رویه و تخت کتانی از هم سوا شده بود و انگشت خونی پام مثل بچه موش موذی انبار یک مزرعه ی ذرت از سوراخ جورابم سرک کشیده بود بیرون.

گفتم «می گه یا باید کفشم رو عوض کنم یا برم رد کارم. می گه اینطوری خطر داره.»

بازنده ها داشتند با شوخی و خنده می رفتند. نگاهی به کتانی های مشکی ام انداخت و گفت «خب راست می گه، عوضشون کن. به پات هم که بزرگن.»

*** خريد کتاب سالتو ***

گفتم مال بابام بوده.

دستش را گرفت به گره ای که به بند دوبنده ام زده بودم تا اندازه ام بشود و کشید. «اینم مال باباته؟»

فقط سرم را تکان دادم.

چند ثانیه بی این که کسی کلمه ای بگوید، کلی حرف بینمان ردوبدل شد. من به او نگاه کردم و نادر به رفیقش، نشنیدم به سیا چیزی بگوید، اما دیدم که سیا چشمهاش را درشت کرد و نادر فقط سرش را کمی خم، بعد سیا نالید «آخه من الان از کجا گیر بیارم؟!» برگشت سمتم. «شماره ی پات چنده؟»

گفتم «سی.»

سیا رفت و با نادر تنها ماندم. «یه آب دیگه به صورتت بزن. پاهات هم بشور.» انگار نه انگار هنوز اسمم را هم نمی داند، همین طور دستور می داد. من هم انگار نه انگار نمی شناسمش، هر چه می گفت انجام می دادم.

پام را توی پاشويه شستم. همه ی کاشی های فیروزه ای رنگ کفش از شدت فرسودگی ترک خورده و لای ترکها را جرم گرفته بود. محو تماشای این رگه های سیاه بودم و نادر مدام جمله هایی سرهم می کرد که ازشان سر درنمی آوردم، اما می فهمیدم به کشتی ربط دارد. «گاردت رو یه کم بیار پایین دستهات خوب کار میکنن اما زياد خسته شون نکن. اونقدر جون نداری که مدام باهاشون کار کنی، نفس گیریت هم می لنگه. اینها حریف نیستن؛ حریفه باشه جلوش کم میاری، انقدر الکی خودت رو خسته نکن، آروم باش، گول امتیازهات رو نخور، اداره ش کن... یکهو پرید وسط حرف های خودش. «گفتی بابات کشتی گیر بوده؟»

«نمیدونم، فکر کنم بوده،»

الان چی؟
«عمليه ...» از دهنم پریده بود. هنوز هم نمی دانم چرا آن را گفتم، چرا پدرم را آن طور جلو یک غریبه سکه ی یک پول کردم، اما دیگر گفته بودم. صدام توی گوشم می رفت و می آمد و من همزمان خودم را سرزنش می کردم. خداخدا می کردم نشنیده باشد، اما شنیده بود، خواست چیزی بگوید اما قبل خارج شدن صدا از گلوش، سيا مثل یک منجی سر رسید.

ساک شمعی را پیروزمندانه انداخت بین من و نادر و کنار در ایستاد، به ساک نگاه می کردیم که بزرگ و جذاب با لکه های سبز و بنفش و سفید مثل بچه ای يتيم وسط آن دست شویی نکبتی رها شده بود. کمی بچگانه، دخترانه، اما واقعا زیبا.

نادر گفت «این چیه سیا؟»

سیا انگار فحش خورده باشد، گفت «تو تموم زبون های زنده و مرده ی دنیا بهش میگن ساک!»

خب؟

«خب نداره، مگه کفش نمی خواست؟»

گفتم «من؟»

«توش دوبنده و گرمکن هم باید باشه... بچهِ گفت زانوبند هم هست. »

چشم های نادر برق زد، رفت سمت سیا، دستش را دو ور صورتش گذاشت و محکم بوسیدش، گفت «الحق که سیای خودمی.» بیشتر از من ذوق کرده بود، با پا ساک را هل داد. «دیگه میتونی کشتی بگیری بچه. وردار بریم بیرون که بوی گند اینجا خفه مون کرد؛ بوی سگ مرده میده الامصب!»

بوی گُه دماغم را پر کرده.

توش یک کتانی سه خط بود، نو نو، با دوتا دوبنده ی آبی و قرمز، باورم نمی شد. دوبنده ها و کتانی دستم بودند، اما باز هم باور نمی کردم. ساک را برداشتم و دنبال نادر زدم بیرون. بوی عرق دم کرده ی بچه های توی سالن جای بوی گُه دستشویی را گرفت. نفس عمیقی کشیدم، نادر و سیا بیخیال راه افتادند سمت سکوهای سیمانی.

کشتی گیرهای روی تشک ها گلاویز بودند. کتانی را پوشیدم. یکی از داورها بلندگو دستش گرفت و از ۳۲ کشتی گیر دور نیمه نهایی خواست بروند رنگ دوبنده شان را ببینند. نیاز نبود بگوید کجا چون جمعیت راه افتاده پشت سر داور سفید پوش داد زد که قرار است برگه روی کدام دیوار بچسبد. نادر فریاد کشید «مگه اسمت نیست؟»

اولین قدم هام با آن کتانی نو بیشتر رو هوا بود تا زمین. فکر کردم صاحبش چه طور با این کفش ها باخته، می دانستم باخته چون صورت سیامک که بین دسته های نادر تکان تکان می خورد، گفته بود «مال همون پسره است که بدجور بوی ادوکلن می داد؛ اون پسر شیک و پیکه که گفتی شبیه مرغه.»

این کتانی کُشتی اولین کفش نویی بود که می پوشیدم، هنوز بوی تازگی می داد. کمی به پام بزرگ بود اما نه به اندازه ی قبلی.

دوبنده ام آبی بود و حریفم یکی به اسم رضا شهرابی، سالن پر از همهمه ی بچه ها و همراههاشان بود که به امید مدال آمده بودند؛ پدرها، دایی ها، عموها، حتی رفقا...

*** خريد کتاب سالتو ***

ادامه مطلبShow less
جزئیات محصول
56628

مشخصات

نویسنده
مهدی افروزمنش
ناشر
چشمه
تعداد صفحات
262
وزن
262گرم
شابک
9786002296078
دیدگاه کاربران
بدون نظر

افزودن نظر جدید

  • بسته بندی و ارسال:
  • محتوای کتاب:
  • کیفیت ترجمه:
  • کیفیت چاپ:
این کالا را با استفاده از کلمات کوتاه و ساده توضیح دهید.
برچسب های محصول
You may also like
قطره

کتاب وقتی نیچه گریست اثر اروین یالوم ترجمه سپیده حبیب به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

کتاب وقتی نیچه گریست آمیزه ای است از واقعیت و خیال، جلوه ای از عشق، تقدیر و اراده در وینِ خردگرایِ سده یِ نوزدهم و در آستانه ی زایش دانش روانکاوی.

فریدریش نیچه، بزرگترین فیلسوف اروپا. یوزف بویر، از پایه گذاران روانکاری... دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید همه اجزایی هستند که در ساختار رمان «وقتی نیچه گریست» در هم تنیده می شوند تا حماسه ی فراموش نشدنی رابطه ی خیالی میان بیماری خارق العاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند. ابتدای رمان، لو سالومه، این زن دست نیافتنی، از برویر می خواهد تا با استفاده از روش آزمایشی درمان با سخن گفتن، به بیری نیچه ی ناامید و در خطر خودکشی بشتابد. در این رمان جذاب دو مرد برجسته و اسرار آمیز تاریخ تا ژرفای وسواس های خویش پیش می روند و در این راه به نیروی رهایی بخش دوستی دست می یابند.

دکتر اروین یالوم استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد، گروه درمانگر روان درمانگر اگزیستانسیال، در خلال این رمان آموزشی، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آن اند، می پردازد؛ ولی درنهایت روش روان درمانی اگزيستانسيال و رابطه ی پزشک- بیمار است که کتاب بیش از هر چیز در پی معرفی آن است.

دکتر سپیده حبیب، مترجم این کتاب، روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره ی مفاهیم تخصصی روانشناسی، روانپزشکی و پزشکی درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است.

نیستان

رمان چشمان تاریکی نوشته ی دین کونتز توسط خانم ناهید هاشمیان ترجمه و به کوشش نشر نیستان چاپ و منتشر شده است.

در بخشی از رمان چشمان تاریکی دین کونتز می خوانیم:

باید به ۲۰ ماه قبل برگردیم. موقعی که یک دانشمند چینی به نام لی چن در حالی که یک دیسکت حاوی اطلاعات سلاح های بیولوژیکی و خطرناک چین در دهه اخیر را داشت، در آمریکا مبتلا شد. آنها آن را ووهان ۴۰۰ نامیدند چون از آزمایشگاه RDNA شهر ووهان خارج شده بود و چهارصدمین میکروارگانیسم دست ساز در مرکز تحقيقات آنجا بود. ووهان ۴۰۰ یک سلاح بی نقص بود. فقط انسان را تحت تاثیر قرار می داد و توسط حیوانات منتقل نمی شد. مانند سیفلیس در خارج از بدن بیشتر از یک دقیقه زنده نمی ماند. یعنی نمی توانست به طور دائم اشیا یا مکانی را مانند سیاه زخم یا سایر میکروارگانیسم های کشنده، آلوده کند. با مرگ میزبان، نابود می شد و نمی توانست در دمای کمتر از ۳۰ درجه سانتی گراد زنده بماند. این همه مزیت در یک سلاح خیلی جالب بود...

سخن

رمان یکی نبود (2 جلدی) نوشته ی عاطفه منجزی به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

همه وجودش بی دریغ کسی را می طلبید تا برای همه ی عمر زنجیدگی های جان خسته اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، مردم و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به شما آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند. با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی درد غریبی در بین قربا... دلش مداوایی عاشقانه می خواست ... مداوایی صمیمانه و پر از عطوفت... و شیرزاد آن کسی بود که می توانست همه ی این ها را مثل گنج گران بهایی به او هدیه دهد... پتانسیلش را داشت.

سخن

رمان شب چراغ (2جلدی) اثری است با همکاری عاطفه منجزی و م بهارلویی و به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

خودش هم نمی دانست قصد کرده انتقام چه چیز را از سوگل بگیرد...انتقام تقاضایی که برای طرزنامیدنش توسط او داشت و تاکیدی که بر خانم زاهد کرده بود یا انتقام دست های استادی که روی شانه های ظریف او نشسته بود؟! دلیلش هر چه بود، این انتقام برای خودش هم گران تمام شده بود؛ این چند روز بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، اما راه دیگری جز همین راهی که می رفت بلد نبود! بالاخره سرو کله ی سوگل از پشت شیشه ی اتاق تشریح پیدا شد. وقتی نگاهش به سوگل افتاد و خیالش راحت شد که آمده، توانست با خیال راحت نفسی تازه کند و با حضورذهن بیشتری به ادامه ی تدریسش برسد. گاهی لجاجت، بزرگترین انگیزه ها را به او می داد.

یوپا

رمان گناهکار (2جلدی) نوشته ی فرشته تات شهدوست به کوشش انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

غرور، تعصب و گناه داستانی می سازند که فضای سیاه و سفیدش در برگیرنده ی لحظاتی تکان دهنده است که هم تن را به لرزه می اندازد و هم تا پایان ماجرا، خواننده را با خود می کشاند.

ذهن آویز

رمان مجنون تر از فرهاد (2جلدی) نوشته ی م بهارلویی به کوشش انتشارات ذهن آویز چاپ و منتشر شده است.

بالاخره اشکم سرازیر شد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو اگه بری، من بعد تو یه مرده می شم. مرده ای که تنها تفاوتش با بقیه مرده ها اینه که نفس می کشه. یادته میگفتی بغض نشکنم رو می شکنی؟ از حالا به بعد دیگه خیلی راحت این بغض شکسته می شه! تو بگو محراب، من بعد تو چه کار کنم؟ کاش می فهمیدی این پری که مقابلت ایستاده مثل بچه ای که از دست مامانش کتک خورده، مشتاقانه منتظره به آغوش همونی پناه ببره که از دستش کتک خورده!

یوپا

کتاب این یک فرشته است (براساس سرگذشت واقعی ملیکا کانطوری) نوشته ی محدثه رجبی توسط انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

کتاب این یک فرشته است داستان دخترانگی های بی پایانی است که با تلخ ترین حالت ممکن پایان یافته است. این یک فرشته است داستان عشق است... داستان لبخندهای زیبایی که صورت پرنشاط دختری به نام ملیکا را مزین می کند و عشق را در رگ های او به جریان در می آورد.

این یک فرشته است روایت پاکی و مهربانی دختری است که آفریده شده ای است برای صداق و فرشته بودن!

گاهی اوقات چیزهایی به چشم می بینم که ممکن روزی حتی در خواب و پشت پلک های بسته هم تصوری از آنها نداشته باشیم. همان آرامش قبل از طوفان که در اوج خوشبختی، شادی و آرامشِ مطلق به سراغمان می آید و دردی می شود بی درمان... مثل دیدن عزیزی روی تخت بیمارستان...! دردی خانمان سوز که حاضری جانت را فدا کنی تنها برای این که بلا از سر عزیزترین فرد زندگیت بگذرد تا نفس راحت بکشی و خدا را شکر کنی!

ملیکا فرشته ای است که همواره نگاه گرم پدر مهربان  دلسوزش و لبخند توام با نگرانی و عشق مادر عاشقش را بخود به همراه دارد و اما ... سایه نحس بیماری بی رحمانه پرده ای از غم را بر روی چشمان عسلی و همیشه امیدوارش می اندازد.

فرشته ی قصه ی ما اسطوره ای است از صبر و مقاومت که در سخت ترین لحظات زندگی اش با لبخند پر از آرامشش، غم را از قلب های عزیزانش دور می کند و نقطه شروع از زمانی است که ملیکای فرشته قصد دارد با سختی های زندگی مبارزه کند...

نگاه

کتاب پول و زندگی نوشته ی امیل زولا توسط علی اکبر معصوم بیگی ترجمه و به کوشش نشر نگاه چاپ و منتشر شده است.

پول، هجدهمین رمان از سلسله داستان های مشهور روگند ماکار، به توصیف محافل سفته بازان، سوداگران و بورس بازان پاریس می پردازد. آریستید ساکاره قهرمان کتاب و برادر روگن، وزیر قدرتمند، سوداگر بی وجدان و ورشکسته ای است که برای بار دوم به تجارت روی می آورد. بانک انیورسال را تاسیس می کند تا از سراسر خاورمیانه بهره کشی کند و برای توفیق در نقشه های بلند پروازانه اش از قربانی کردن نزدیک ترین کسان خود نیز پروا ندارد. او بنده و کارگزار پول است برای او زندگی و عشق و تمدن بشری فقط در پول خلاصه می شود.

رمان قدرتمند پول و زندگی، که شرارت ها و پلیدی هایی را برملا می سازد که پرستش بت پول در جهان مدرن می تواند در پی داشته باشد، به طرزی درخشان زندگی پر جلال و جبروت پاریس را در اواخر سده ی نوزدهم وصف می کند و شخصیت هایی را به صحنه می آورد که در رنگارنگی و غنا کم نظیراند.

قطره

کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین یالوم توسط خانم سپیده حبیب ترجمه و به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

اروین یالوم در کتاب درمان شوپنهاور تصور می کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان و مرگ خویش، به مرور دوباره ی زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با به کارگیری اندیشه های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/ شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا می بخشد؛ کاری که هیچ کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.

اروین یالوم - استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد، روان درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر در کتاب درمان شوپنهاور نیز همچون رمان وقتی نیچه گریست با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه های پیچیده ی فلسفی و توصیف فنون روان درمانی و گروه درمانی می پردازد.

شادان

رمان نسل عاشقان از ر اعتمادی یکی از بهترین نویسندگان رمان های ایرانی به کوشش انتشارات شادان چاپ و منتشر شده است.

امروز که به تمامی آن سالها نگاه می کنم می بینم زندگی نسل ما، تاریخ این دیار است و به راستی هرکدام عمری تجربه بوده اند... از کودکی چون بزرگسالان زندگی کردیم و چون به بزرگسالی رسیدیم مسئولیتی فراتر از توان بردوش کشیدیم . اما امیدوارم که فرزندان امروز از شنیدن قصه ی نسل ما... تجربه ای نو بیاموزند و ما را باور کنند: نسلی که نسل عشق بود و مهر...

فهرست

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم