ملت عشق

کتاب ملت عشق اثر الیف شافاک نویسنده ترک تبار، پرفروش ترین رمان ترکیه و یکی از پرفروش ترین رمان های جهان می باشد. این کتاب در واقع دو رمان است که در یک کتاب گنجانده شده و درباره احوالات و ارتباط شمس و مولانا است.

کتاب ملت عشق به همت علی اصغر شجاعی ترجمه و توسط انتشارات دویار معاصر به چاپ رسیده است.

برای خرید کتاب ملت عشق انتشارات ققنوس کلیک کنید.

در کتاب ملت عشق می خوانیم:

به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق.
خود به تنهایی دنیایی است عشق.
یا درست در میانش هستی، در آتشش
یا بیرونش هستی، در حسرتش... «ملت عشق»

با ما در بوکالا با معرفی و قسمتی از کتاب ملت عشق همراه باشید.

ادامه مطلبShow less
موجود شد خبرم کن!
مرجع:
64860
نام برند:
صنایع دستی آقاجانی

گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی ساخته شده از بهترین فیروزه نیشابور و مس تولید صنایع دستی آقاجانی است. این گلاب پاش فیروزه کوب دارای استاندارد ملی ایران و گارانتی 10 ساله ی تولید کننده است. ارتفاع این محصول 53 سانتی متر است. لازم به ذکر است از آنجا که تمامی مراحل تولید گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی با دست انجام می شود احتمال چند سانتی متر تفاوت در تمامی محصولات وجود دارد.

صنایع دستی آقاجانی

آجیل خوری مس و خاتم کاری کد K064 با ارتفاع 16 سانتی متری یکی از محصولات تولید صنایع دستی آقاجانی است که در ساخت و تولید آن از بهترین مواد اولیه استفاده شده است. این آجیل خوری مس و خاتم دارای استاندارد ملی ایران و گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد. خاتم کاری یکی از زیباترین و مشهورترین صنایع دستی اصفهان است.

صنایع دستی آقاجانی

گلدان مسی فیروزه کوب تولید صنایع دستی آقاجانی از بهترین فیروزه نیشابور و مس توسط هنرمندان اصفهانی ساخته شده است. این «گلدان فیروزه کوبی» دارای گواهینامه جهانی iso9001:2015 و استاندارد ملی ایران است و همچنین دارای کارت ضمانت 10 ساله صنایع دستی آقاجانی است.

توضیحات

معرفی کتاب ملت عشق

کتاب ملت عشق درباره زنی به اسم اللا است که در آمریکا زندگی می کند. وی رابطه خوبی با خانواده و همسرش ندارد و در این احوالات کار ویراستاری یک کتاب را به عهده می گیرد. او باید گزارشی درباره این کتاب تهیه کند و همین کتاب باعث می شود که زندگیش به کلی تغییر کند. این کتاب در واقع همان کتاب ملت عشق است. داستان کتاب در واقع از یک سو روایت زندگی اللا و از سوی دیگر درباره کتابی است که به او معرفی می شود.

اللا که از زندگی یکنواخت و روزمرگی خسته شده، یک روز تصمیم می گیرد خود را از بند این زندگی آزاد کند و سفری بی بازگشت را آغاز می کند. عشق تنها دلیلی است که باعث می شود آن زندگی آرام را رها کند و در مسیری پرتلاطم  قرار گیرد.

قسمتی از کتاب ملت عشق

سنگی را اگر به رودخانه ای بیندازی، چندان تأثیری ندارد. سطح آب اندکی می شکافد و کمی موج برمی دارد. صدای نامحسوس «تاپ» می آید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می شود. همین و بس اما اگر همان سنگ را به برکه ای بیندازی... تأثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق تر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آب های راکد را به تلاطم درمی آورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه ای پدیدار می شود؛ حلقه جوانه می دهد، جوانه شکوفه می دهد، باز می شود و باز می شود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه ها که نمی کند. در تمام سطح آب پخش می شود و در لحظه ای می بینی که همه جا را فرا گرفته. دایره ها دایره ها را می زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.

*** خرید کتاب ملت عشق ***

رودخانه به بی نظمی و جوش و خروش آب عادت دارد. دنبال بهانه ای برای خروشیدن می گردد، سریع زندگی می کند، زود به خروش می آید. سنگی را که انداخته ای به درونش می کشد؛ از آن خودش می کند، هضمش می کند و بعد هم به آسانی فراموشش می کند. هر چه باشد بی نظمی جزء طبيعتش است؛ حالا یک سنگ بیش تر یا یکی کم تر.

اما برکه برای موج برداشتنی چنین ناگهانی آماده نیست. یک سنگ کافی است برای زیر و رو کردنش، از عمق تکان دادنش. برکه پس از برخورد با سنگ دیگر مثل سابق نمی ماند، نمی تواند بماند.

زندگی اللا روبینشتاین هم از وقتی خودش را شناخته بود مثل برکه ای راکد بود. داشت به چهل سالگی پا می گذاشت. سال ها بود عادت ها، نیازها و سلیقه هایش تغییر نکرده بود. روزها روی خطی مستقیم پیش می رفتند؛ یکنواخت و منظم و عادی. بخصوص در بیست سال اخیر همه زندگی اش را جزء به جزء با توجه به زندگی زناشویی اش تنظیم کرده بود. همه آرزوهایش، همه دوستان جدیدش، حتی کوچک ترین تصمیم هایش هم به این وابسته بود. یگانه قطب نمایی که سمت و سوی زندگی اش را تعیین می کرد خانه و خانواده اش بود.
شوهرش دیوید دندانپزشک مشهوری بود؛ مردی فوق العاده موفق در کارش، با درآمد بالا. پیوندشان چندان عمیق نبود. إللا متوجه این مسئله بود، اما اعتقاد داشت در زندگی مشترک بخصوص در زندگی های مشترکی که مثل زندگی آن ها این قدر طولانی شده اولویت ها چیزی های دیگری هستند. در زندگی مشترک چیزهایی مهم تر از عشق و علاقه هم هست: مثل مدارا با یکدیگر، مهربانی، تفاهم، احترام و... و صد البته از همه مهم تر، چیزی که لازمه همه زندگی های زناشویی است: بخشندگی! اگر ازتان برمی آید، که باید بربیاید، وقتی شوهرتان اشتباهی کرد، که ممکن است بکند، باید هر جور شده، ببخشیدش!

عشق و علاقه اگر هم نباشد چه اهمیتی دارد؟ عشق خیلی وقت بود در فهرست اولویت های إللا جایی آن پایین ها مانده بود. عشق فقط مال فیلم ها بود، یا مال رمان های تخیلی. فقط آن جاها بود که دختر و پسر داستان می توانستند، با عشق افسانه ای برگرفته از قصه ها، همدیگر را تا حد مرگ دوست داشته باشند. اما زندگی، زندگی واقعی، نه فیلم بود نه رمان!

در فهرست اولویت های إللا بچه هایش بالاي بالا قرار داشتند. دختر خوشگلشان ژانت در دانشگاه درس
می خواند. دوقلوهایشان (که یکیشان دختر بود، اورلی، و دیگری پسر، ایوی) درست در مرحله بلوغ بودند. یک سگ دوازده ساله رتریور هم داشتند: «سایه». وقتی به این خانه آمد هنو توله ای کوچک بود. از همان روز رفيق و همراه هميشگي إللا در پیاده روی هایش شد. هرچند سایه که دیگر پیر شده، چاق شده، چشم هایش کم سو و گوشش سنگین شده بود، داشت به آخر خط نزدیک می شد، اما دل اللا مگر می گذاشت در این فکر باشد که روزی سگش می میرد. آخر، إللا از آن آدم هایی بود که هیچ وقت نمی توانند پایان چیزی را قبول کنند، فرقی نمی کند آن چیز یک دوره باشد، عادتی قدیمی باشد، یا رابطه ای که خیلی وقت پیش تمام شده. إللا نمی توانست مرگ آن چیز یا پدیده را بپذیرد. هیچ جوری نمی توانست با تمام شدن ها رو در رو شود، حتی اگر آن پایان، که وانمود می کرد نمی بیندش، می آمد و جلو دماغش سبز می شد.

خانواده روبینشتاین در آمریکا، در نورتمپتن، در خانه ای بزرگ و کرم رنگ به سبک ساختمان های دوره ویکتوریا زندگی می کرد. ساختمان با آن که به تعمیر احتیاج داشت و بایست دستی به سر و رویش می کشیدند، هنوز هم باعظمت بود: پنج اتاق خواب داشت، گاراژی با ظرفیت سه ماشین، کفپوش پارکت چوب گردو و درهایی به سبک فرانسوی به علاوه، توی باغچه اش هم یک جکوزی فوق العاده بود. كل اعضای خانواده از فرق سر تا نوک پا بیمه بودند؛ بیمه عمر، بیمه اتومبیل، بیمه سرقت، بیمه آتش سوزی، بیمه درمانی؛ علاوه بر این ها، حساب های بازنشستگی داشتند، اندوخته ای برای تحصیل بچه ها در دانشگاه و حساب های مشترک بانکی... علاوه بر خانه ای که در آن می نشستند دو آپارتمان لوکس هم داشتند: یکی در بوستون و دیگری در رود آیلند. اللا و دیوید برای به دست آوردن این ها خیلی زحمت کشیده بودند، عرق جبین ریخته بودند. تصور خانه ای بزرگ که در هر طبقه اش بچه ها شادمانه بدوند و بازی کنند و از فر اجاق گازش عطر شیرینی زنجفیلی و دارچینی پخش بشود، ممکن است به نظر بعضی ها نوعی کلیشه بیاید، اما در نظر آن ها ایده آل ترین زندگی بود. زندگی زناشوییشان را بر پایه این هدف مشترک بنا کرده بودند و با گذشت زمان، اگر نه به همه، به بیش تر خیالاتشان جامه عمل پوشانده بودند.

*** خرید کتاب ملت عشق ***

شوهر إللا پارسال در روز والنتاین به او یک گردن بند الماس به شکل قلب هدیه داده بود. کنارش هم کارتی گذاشته بود با عکس بادکنک و خرس کوچولو:
اللای عزیز زن آرام و خاموش و با گذشت و صبورم.... چون مرا همان طور که هستم پذیرفتی و همسرم شدی، مدیونت هستم. شوهرت که تا ابد دوستت خواهد داشت، دیوید.

إلا به هیچ کس بخصوص به شوهرش نتوانسته بود حرف دل را بزند و بگوید موقع خواندن این سطرها حالی بهش دست داده بوده انگار دارد اعلامیه ترحیم خودش را می خواند. با خودش گفته بود: «لابد وقتی مٌردم همین حرف ها را پشت سر جنازه ام می زنند» و اگر صاف و صادق باشند، باید این حرف ها را هم اضافه کنند:
تمام زندگی إلی بی چاره خلاصه شده بود در راحتی شوهر و بچه هایش. نه علمش را داشت و نه تجربه اش را تا به تنهایی سرنوشتش را تغییر دهد. هیچ گاه نمی توانست خطر کند. همیشه محتاط بود. حتی برای عوض کردن مارک قهوه ای که می خورد بایست مدت های طولانی فکر می کرد. از بس خجالتی و سربزیر و ترسو بود؛ شاید بشود گفت آخر بی عرضگی بود.» درست به همین دلایل آشکار بود که هیچ کس، حتی خودش هم نفهمید که چطور شد اللا روبینشتاین بعد از بیست سال آزگار زندگی زناشویی یک روز صبح از دادگاه تقاضای طلاق کرد و خودش را از «شر» تأهل آزاد کرد و تک و تنها به سفری رفت با پایانی نامعلوم...
اما حتما دلیلی داشت: عشق!_
إللا به شکلی غیرمنتظره عاشق شد، عاشق مردی که اصلا فکرش را هم نمی کرد و به هیچ وجه انتظارش را نداشت.
آن دو نه در یک شهر زندگی می کردند و نه حتی در یک قاره. حتی اگر هزاران کیلومتر فاصله میانشان را در نظر نگیریم، شخصیت هایشان هم خیلی با هم فرق می کرد؛ انگار یکی شب بود، دیگری روز. طرز زندگیشان هم زمین تا آسمان فرق داشت. بینشان پرتگاهی عمیق بود. این که دو نفر که در وضعیت عادی به سختی می توانستند یکدیگر را تحمل کنند، این طور در آتش عشق بسوزند پدیده ای غیرمنتظره بود. اما پیش آمد و چنان سریع پیش آمد که اللا حتى نفهمید چه بر سرش می آید تا بتواند از خودش محافظت کند. البته اگر آدم بتواند از خودش در برابر عشق  محافظت کند!
عشق یکباره از غیب مثل تکه سنگی در برکه راکد زندگی اللا افتاد. و او را لرزاند، تکان داد و زندگی اش را زیر و زبر کرد.

*** خرید کتاب ملت عشق ***

و در بخشی دیگر از کتاب ملت عشق می خوانیم:

اِللا

بوستون، ۱۷ مه ۲۰۰۸

یکی از روزهای خوش و ملایم بهاری بود که این داستان عجیب شروع شد. سال ها بعد که ال برمی گشته و به گذشته می نگریسته لحظه شروع را آنقدر در ذهنش تکرار می کرد که همه چیز به نظرش نه مثل خاطره ای دور، بلکه مثل صحنه تئاتری می رسد که در گوشه ای از کانتان هنوز هم ادامه دارد.

زمان: بعد از ظهر یکی از شنبه های ماه مه.

مکان: آشپزخانه خانه شان.

همه اعضای خانواده دور هم نشسته بودند و غذا می خوردند. شوهرش داشت بشقایش را با غذای مورد علاقه اش ران سرخ شده مرغ پر می کرد. از دوقلو ها ایوی قاشق و چنگالش را موازی هم در دست گرفته بود و صداهایی از خودش در می آورد که انگار دارد طبلی خیالی می نوازد. خواهرش اورلی هم برای آن که با رژیم جدیدش، روزانه حداکثر و 650 کالری، سازگار شود مشغول محاسبه لقمه هایی بود که می توانست بخورد. دختر بزرگش ژانت تکه ای نان در دست گرفته بود و با حالتی متفکرانه پنیر خامه ای رویش می مالید.

علاوه بر اعضای خانواده، عمه إستر هم پشت میز نشسته بود. سری به آن ها زده بود تا کیک کاکائویی موزاییکی را که خودش پخته بود برایشان بیاورد و زود برود، اما نتوانسته بود در مقابل اصرارشان مقاومت کند و برای ناهار مانده بود. اللا با آن که پس از ناهار کلی کار داشته، دلش نمی آمد از پشت میز بلند شود. این اواخر کم تر پیش می آمد همه اعضای خانواده این طور دور هم جمع باشند. فرصت خوبی بود و او امید داشت همه جو را گرم بکنند.
دیوید یکدفعه گفت: «عمه اِستر، اللا مژده را بهت داد یا نه؟ زنم کار فوق العاده ای پیدا کرده، خبر داری؟ آن هم پس از این همه سال.»

اِللا در دانشگاه زبان و ادبیات انگلیسی خوانده بود. با آن که ادبیات را دوست داشته، بعد از فارغ التحصیلی به طور منظم هیچ جا مشغول کار نشده بود. فقط برای چند مجله زنان کارهای جزئی ویراستاری انجام داده بود، عضو بعضی کلوب های کتابخوانی شده بود و هر از گاهی هم برای روزنامه های محلی نقد کتاب نوشته بود. همین و بس. با آن که زمانی دلش می خواسته منتقد سرشناس كتاب بشود، اما روی این خواسته اش گرد زمان نشسته بود. این واقعیت را پذیرفته بود که سیلاب زندگی او را به سمت و سویی کاملا متفاوت، کشانده است. آخرسر نه منتقد مشهور ادبی، بلکه زن خانه دار وسواسی ای شده بود با کلی کار خانه و مسئولیت های خانوادگی، که علاوه بر همه این ها با سه تا بچه هم باید سر و کله می زد.

البته خیلی هم ناراضی نبود. مادر بودن، همسر بودن، رسیدگی به «سایه»، سر و سامان دادن به امور خانه، آشپزخانه، باغچه، خرید، شستن رخت ها، اتوکشی... يعنی در زندگی به اندازه کافی سرگرمی داشته، اگر همین ها بس نبود که حالا باید برای قاپیدن نان از دهان شير خودش را به دردسر بیندازد؟ با آن که همکلاسی هایش در دانشگاه اسمیت که پر از فمینیست بود از انتخاب اِللا خیلی خوششان نیامده بود، او اهمیتی نمی داد؛ سال های سال از این که مادر، همسر و خانم خانه داری پایبند خانه و خانواده باشد کوچک ترین ناراحتی ای حس نکرده بود. البته خوب بودن وضع مالیشان باعث شده بود احساس نیاز به کار پیدا نکند. اِللا از این بابت سپاسگزار زندگی بود. هر چه باشد علاقه اش به ادبیات را از توی خانه اش هم می توانست پیگیری کند. تازه، عشقش به مطالعه هم کم نشده بود، هنوز هم کرم کتاب بود یا این که دلش می خواست فکر کند این طور است۔

اما روزی رسید بچه ها عاقل و بالغ شدند و خیلی واضح نشان دادند که دیگر دوست ندارند مادرشان در هر کاری دستشان را بگیرد. اِللا هم که دید اوقات فراغت زیادی دارد بالاخره تصمیم گرفت کاری برای خودش دست و پا کند. با آن که شوهرش او را تشویق کرد و مدام در این باره صحبت می کردند و منتظر فرصت بودند، ولی قرار نبود اِللا به این راحتی ها کار پیدا کند. کارفرماهایی که برای کار به آن ها مراجعه کرده بود یا دنبال آدمی جوان تر می گشتند يا آدمی باتجربه تر. اِللا که مدام به در بسته می خورد غرورش جریحه دار شد و عطای کار را به لقایش بخشید.

با این حال در ماه مه سال ۲۰۰۸ تمام موانعی که این همه سال در برابر کار پیدا کردنش ردیف شده بود، به شکلی غیرمنتظره از میان رفت. چند هفته پیش از آن که به چهل سالگی پا بگذارد، پیشنهاد جالب توجهی از یکی از ناشران بوستون دریافت کرد. در اصل کسی هم که کار را برایش پیدا کرده بود، شوهرش بود. یکی از مشتری هایش واسطه شده بود. شاید هم یکی از مترس هایش...

اِللا فورا شروع کرد به توضيح دادن: «نه بابا، همچو کاری هم نیست. توی یک مؤسسه انتشاراتی دستیارِ دستیارِ ویراستار ادبی هستم، سر و تهش همینه، یعنی نوکر ما چاکری داشت!

اما به نظر نمی رسید دیوید اجازه بدهد زنش کار جدید را تحقیر کند. پرید وسط؛ «عزیزم، برای چی این حرف را می زنی؟ خوب این را هم بگو که چه موسسه انتشاراتی معتبری است.»

دیوید با آرنجش به اِللا زد، اما دید صدا از زنش در نمی آید، برای همین در حالی که با ذوق و شوق سر تکان می داد حرف های خودش را تأیید کرد: انتشاراتی خیلی مشهور و معتبری است عمه استر. از بهترین ناشران کشور! خوب است بقيه دستيارها را ببینی! همه شان جوانند! همه شان فارغ التحصیل دانشگاه های اسم و رسم دار! بينشان حتی یک نفر هم نیست که مثل اِللا این همه سال خانه داری کرده باشد و بعد دوباره مشغول کار شده باشد. ببین چه زنی است، مگر نه؟»

اِللا تكان مختصری به خودش داد و شانه هایش را صاف کرد. تبسمی ساختگی بر لبانش نشست. کنجکاو شده بود بداند چرا شوهرش این همه دست و پا می زند. آیا می خواست همه سال هایی را تلافي يکند که نگذاشته بود او کار کند؟ یا این که چون به او خیانت کرده بود احساس پشیمانی می کرد و می خواست به این ترتیب رابطه شان را دوبارہ گرم کند؟ کدام یکی بود؟ راستش توضیح دیگری به ذهنش نمی رسید. این طور با اشتیاق و ذوق و شوق حرف زدن دیوید توضیح دیگری نداشت.

دیوید تعریف هایش را ادامه داد: «آدم چشم و دل سیر به این می گویند. همه مان به وجود اللای عزيزم افتخار می کنیم.»

*** خرید کتاب ملت عشق ***

عمه اِستر با صدایی تأثیرگذار وارد صحبت شد: «همین طور است، اِللای عزیز لنگه ندارد؛ همیشه همین طور بوده.» انگار اِللا از پشت میز بلند شده و به سفر آخرت رفته بود و او داشت با غم و اندوه یادش را گرامی می داشت.

همه آن هایی که پشت میز نشسته بودند، بدون استثنا، مهربانانه به اِللا نگاه کردند. طوری شده بود که ایوی هم گوشه و کنایه زدن را کناری گذاشته بود و اورلی هم توانسته بود یک بار هم که شده به چیزی غیر از ظاهر خودش توجه کند، اِللا کوشید از این لحظه سرشار از محبت لذت ببرد، اما نتوانست، نوعی دلزدگی، بی طاقتی از درونش می جوشید، علتش را نمی دانست. کاش یکی پیدا می شد و این موضوع نچسب صحبت را عوض می کرد، دوست نداشت در مرکز توجه باشد.

درست همان لحظه دختر بزرگش ژانت، انگار که دعای بی صدایش را شنیده باشد، یکدفعه قاتی صحبت شد: «من هم خبری برایتان دارم! مژدگانی می خواهم!»

همه سرها به طرف ژانت چرخید، کنجکاوانه، سراپا گوش، منتظر ادامه حرفش شدند.

ژانت یکدفعه گفت: «اسکات و من تصمیم گرفته ایم ازدواج کنیم. خوب، حالا می دانم چه می خواهید بگویید! هنوز دانشگاهتان تمام نشده، حالا صبر کنید، چه عجله ای دارید، هنوز جوانید، و غیره و غیره... اما تو را به خدا درک بکنید، هر دوی ما برای برداشتن این قدم بزرگ آماده ایم.»

سکوتی غریب بر میز آشپزخانه حاکم شد، گرما و احساس نزدیکی ای که تا یک دقیقه پیش همه شان را در بر گرفته بود، دود شد و به هوا رفت، اورلی و ابوی با نگاه هایی گنگ به یکدیگر خیره شدند، عمه اِستر با یک لیوان آب سیب در دستش، مثل مجسمه ای خنده دار و چاق ساخته دست مجسمه سازی دیوانه، ماتش برد و همان جور خشکش زد. دیوید طوری که انگار اشتهایش کور شده باشد، کارد و چنگال را کناری گذاشت، چشم هایش را تنگ کرد و به ژانت نگاه کرد. در چشم های قهوه ای روشنش اضطراب و نگرانی موج می زد، یکدفعه چنان عبوس شده و ترش کرده بود انگار یک شیشه سرکه سر کشیده...

ژانت که متوجه وخامت اوضاع شده بود، شروع کرد به ناله و زاری: «آه، بفرمایید! من را بگو که خیال می کردم خانواده ام از شادی بال در می آورند و پرواز می کنند، اما کوووو؟ حال و روزتان را ببینید! هر کی ببیند فکر می کند چه خبر مصیبت باری داده ام.»

دیوید طوری که انگار خود ژانت نمی داند چه گفته و باید کسی برایش تکرار کند، گفت: «دخترم، کمی قبل گفتی می خواهی ازدواج کنی.»

«باباجون، خودم متوجهم، کمی ناگهانی شد، اما اسکات دیشب سر شام پیشنهاد کرد. من هم بله را دادم.»

«خیلی خوب، اما برای چی؟»

اِللا بود که این را پرسید، همین که جمله از دهانش خارج شد، از نگاه های دخترش فهمید که از چنین سؤالی تعجب کرده، اگر می پرسید «خیلی خوب، اما چه وقت؟» یا اگر می گفت «خیلی خوبه، اما چطور؟» هیچ مسئله ای پیش نمی آمد. هر دو سؤال ژانت را خوشحال و راضی می کرد و این طور تعبیر می شد که «پس می توانیم مقدمات عروسی را بچينيم»، در حالی که «خیلی خوبه، اما برای چی؟» سؤالی غیرمنتظره بود. و ژانت امادگی جواب دادنش را نداشت.

«منظورت چیست که می گویی خیلی خوب، اما برای چی؟ لابد برای این که عاشق اسکات شده ام! مگر دلیل دیگری هم می تواند داشته باشد مادر؟»

اِللا در حالی که کلمه ها را یکی یکی انتخاب می کرد، کوشید حرف هایش را واضح تر بزند. «نه عزیزم، منظورم این بود که . . . عجله تان برای چی بود؟ نکند حامله ای؟»

عمه اِستر سر جایش تکانی خورد، خودش را جمع و جور کرد، پشت سر هم سرفه کرد. آب سیب را کناری گذاشت و از جیبش یک قوطی قرص اسید معده در آورد. شروع کرد به جویدن.

ایوی اما زد زیر خنده: «خوب، پس بگو توی این سن و سال دایی می شوم، مگر نه؟!»

اِللا دست ژانت را گرفت، به طرف خودش کشید و آهسته فشارش داد، «لابد می دانی که واقعیت قضیه را خیلی راحت می توانی به ما بگویی؟ هر چه باشد خانواده ات هستیم و در هر حالتی پشتت را خالی نمی کنیم.»

ژانت با حرکتی خشن دستش را کشید و فریاد زد: «مادر، لطفا تمامش کن! حامله نیستم، اصلا چه ربطی دارد؟! این حرف ها چیست که می زنی؟!»

اِللا در حالی که سعی می کرد آرام و متین باشد، زیر لب زمزمه کرد: «فقط می خواهم کمک کنم.»

با تحقیر کردنم می خواهی کمک کنی مادر؟ معلوم می شود که به نظر تو ازدواج کردنم با مردی که دوستش دارم فقط یک علت ممکن است داشته باشد، قضا قورتی حامله شدنم! یعنی فکر می کنی این قدر ساده ام؟ حتی از مخيله ات هم نمی گذرد که چون عاشق اسکات شده ام، می خواهم با او ازدواج کنم؟ درست هشت ماه است که با او بیرون می روم.»

اِللا گفت: «بچه نشو، فکر می کنی توی هشت ماه می شود فهمید مردها چی توی کله شان می گذرد؟ بیست سال است با پدرت زن و شوهریم، حتى ما هم نمی توانیم ادعا کنیم همه چیز را در باره همدیگر می دانیم. هشت ماه با هم بودن مگر خیلی زیاد است؟ جلو بچه بگذاری قهر میکند!»

ایوی لبخند موذیانه ای زد و پرید وسط حرف: «خوب مگر نمی گویید خدا دنیا را در شش روز خلق کرد؟ آن وقت ببین توی هشت ماه چه کارها که نمی شود کرد.»

همه که چپ چپ نگاهش کردند، ایوی دهانش را بست و توی صندلی اش فرو رفت.

در این میان دیوید که ابروهایش را به هم گره زده و مشغول فکر کردن بود، حس کرد اوضاع دارد خراب تر می شود، برای همین فورا دخالت کرد:
«جانم، ببین، مادرت این را می خواهد بگوید: با یکی بیرون رفتن یک چیز است، ازدواج کردن با او چیز دیگر.»

ژانت پرسید: «اما باباجان، یعنی تا دم مرگ باید همین طوری باشیم؟»

اِللا آهی کشید و دوباره خودش را وسط رینگ پرت کرد: «و اللا، بدون این که حرف را بپیچانم، یکدفعه می گویم، من و پدرت منتظر بودیم آدم مناسب تری پیدا کنی، رابطه شما را نمی شود رابطه ای جدی حساب کرد. راستش هنوز برای این که رابطه ای جدی برقرار کنی خیلی بچه هستی.»

ژانت با صدایی گرفته پرسید: «می دانی چه فکر می کنم مادر؟ گمان می کنی همه چیزهایی که تو زمانی از آن ها می ترسیدی الآن سر من می آید.

*** خريد کتاب ملت عشق ***

اما این طور نیست که چون تو در جوانی ازدواج کردی و به سن الآن من که بودی بچه دار شدی، من هم قرار است همان اشتباه ها را تکرار بکنم! صورت اِللا چنان سرخ شد که انگار سیلی آبداری خورده بود. در گوشه ای از ذهنش خاطراتی که می خواست فراموششان کند، جان گرفتند: حالت هایش موقعی که ژانت را حامله بود، بیچارگی اش، گریه های گاه و بیگاهش، بحران هایش... در اولین حاملگی اش خیلی سختی کشیده بود، سلامتی اش به خطر افتاده بود، دچار افسردگی شده بود، تازه مجبور شده بود زایمان زودرس بکند. دختر بزرگش که هفت ماهه به دنیا آمده بود، هم در دوران نوزادی، هم در دوران کودکی انگار همه زور و قوه او را مکیده بود، درست به همین دلیل بود که برای دوباره بچه دار شدن ده سال صبر کرده بود اِللا.

در این میان دیوید لابد تصمیم گرفته بود استراتژی متفاوتی امتحان کنید که با آرامش وارد بحث شد: «دخترم، وقتی دوستی ات را با اسکات شروع کردی، ما هم به عنوان پدر و مادر، خوشحال بودیم، خوب پسر خوب و درستی است... خیلی آقاست، توی این دوره و زمانه همچو کسی را راحت نمی شود پیدا کرد. اما عجله ای ندارید که. حالا بگذاريد فارغ التحصیل شوید، بعدش معلوم نیست چه فکری می کنید، یکدفعه می بینید که آن موقع وضعیت فرق کرده،»

ژانت سرش را به نشانه «ممکن است» تکان داد، اما پیدا بود حرف های پدرش خیلی هم به نظرش معقول نیامده، بعد یکدفعه سؤال غیرمنتظره ای پراند:

«نکند همه اعتراض هایتان به این دلیل است که اسکات یهودی نیست؟»

دیوید طوری که انگار نمی توانست باور کند دخترش همچو نسبتی به او داده باشد، چشم از او برگرداند، هر چه باشد همیشه به خودش افتخار کرده بود که «پدری روشنفکر، بافرهنگ، امروزی، لیبرال و دموکرات» است. راستش صرفا به همین دلیل در خانه شان حتی از حرف زدن در باره مسائل نژادی، دینی، جنسیتی و طبقاتی دوری می کرد.

اما ژانت دست بردار نبود. پدرش را از گردونه خارج کرده و دوباره نگاه های پرسشگرش را به مادرش دوخته بود: «مادر، توی چشم هایم نگاه کن و جواب بده. اگر اسم پسری که دوستش دارم اسکات نبود و آرون فلانکشتاین بود، باز هم این طوری به ازدواجم با او اعتراض می کردی؟»

صدای ژانت پیچ واپیچ و تیغدار بود انگار. دل اِللا گرفت. بعنی دخترش این قدر از دست او عصبانی بود و دق دلی داشت؟ یعنی این قدر نیش و کنایه می زد و مشکوک بود؟

«عزیزم، ببین، چه خوشت بیاید چه نیاید، حالا که مادرت هستم، باید واقعیت هایی را به تو بگویم. جوان بودن، عاشق شدن، پیشنهاد ازدواج گرفتن، این ها چیزهای خیلی قشنگی اند، مگر خودم نمی دانم... من هم زمان خودش این طور چیزها را از سر گذرانده ام، اما حرف ازدواج که پیش می آید، باید کله ات را به کار بیندازی! ازدواج کردن با کسی که خیلی با تو فرق دارد، رسما يعنی قمار کردن، ماها که پدر و مادرت هستیم طبیعی است که از تو بخواهیم بهترین انتخاب را انجام بدهی.»

«خیلی خوب، اما اگر انتخابی که به نظر شما بهترین است، در نظر من بدترین باشد، آن وقت چه؟»

اِللا منتظر همچو سؤالی نبود، با نگرانی آهی کشید و شروع کرد به مالیدن پیشانی اش، اگر درد میگرن به سراغش آمده بود، سرش این قدر درد نمی کرد.

«من عاشق این پسر هستم مادر، می فهمی؟ جایی آن پشت و پسله های ذهنت همچی کلمه ای مانده؟ عشق! همان که می گویند وقتی دچارش بشوی قلبت تاپ تاپ می زند، آن وقت آدم نمی تواند بدون عشقش زندگی کند!»

*** خريد کتاب ملت عشق ***

ادامه مطلبShow less
جزئیات محصول
64860

مشخصات

عنوان کتاب
ملت عشق
نویسنده
الیف شافاک
مترجم
علی اصغر شجاعی
ناشر
دویار معاصر
تعداد صفحات
520
وزن
533 گرم
زبان کتاب
فارسی
قطع
رقعی
شابک
9786009830787
دیدگاه کاربران
بدون نظر

افزودن نظر جدید

  • بسته بندی و ارسال:
  • محتوای کتاب:
  • کیفیت ترجمه:
  • کیفیت چاپ:
این کالا را با استفاده از کلمات کوتاه و ساده توضیح دهید.
برچسب های محصول
You may also like
قطره

کتاب وقتی نیچه گریست اثر اروین یالوم ترجمه سپیده حبیب به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

کتاب وقتی نیچه گریست آمیزه ای است از واقعیت و خیال، جلوه ای از عشق، تقدیر و اراده در وینِ خردگرایِ سده یِ نوزدهم و در آستانه ی زایش دانش روانکاوی.

فریدریش نیچه، بزرگترین فیلسوف اروپا. یوزف بویر، از پایه گذاران روانکاری... دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید همه اجزایی هستند که در ساختار رمان «وقتی نیچه گریست» در هم تنیده می شوند تا حماسه ی فراموش نشدنی رابطه ی خیالی میان بیماری خارق العاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند. ابتدای رمان، لو سالومه، این زن دست نیافتنی، از برویر می خواهد تا با استفاده از روش آزمایشی درمان با سخن گفتن، به بیری نیچه ی ناامید و در خطر خودکشی بشتابد. در این رمان جذاب دو مرد برجسته و اسرار آمیز تاریخ تا ژرفای وسواس های خویش پیش می روند و در این راه به نیروی رهایی بخش دوستی دست می یابند.

دکتر اروین یالوم استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد، گروه درمانگر روان درمانگر اگزیستانسیال، در خلال این رمان آموزشی، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آن اند، می پردازد؛ ولی درنهایت روش روان درمانی اگزيستانسيال و رابطه ی پزشک- بیمار است که کتاب بیش از هر چیز در پی معرفی آن است.

دکتر سپیده حبیب، مترجم این کتاب، روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره ی مفاهیم تخصصی روانشناسی، روانپزشکی و پزشکی درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است.

نیستان

رمان چشمان تاریکی نوشته ی دین کونتز توسط خانم ناهید هاشمیان ترجمه و به کوشش نشر نیستان چاپ و منتشر شده است.

در بخشی از رمان چشمان تاریکی دین کونتز می خوانیم:

باید به ۲۰ ماه قبل برگردیم. موقعی که یک دانشمند چینی به نام لی چن در حالی که یک دیسکت حاوی اطلاعات سلاح های بیولوژیکی و خطرناک چین در دهه اخیر را داشت، در آمریکا مبتلا شد. آنها آن را ووهان ۴۰۰ نامیدند چون از آزمایشگاه RDNA شهر ووهان خارج شده بود و چهارصدمین میکروارگانیسم دست ساز در مرکز تحقيقات آنجا بود. ووهان ۴۰۰ یک سلاح بی نقص بود. فقط انسان را تحت تاثیر قرار می داد و توسط حیوانات منتقل نمی شد. مانند سیفلیس در خارج از بدن بیشتر از یک دقیقه زنده نمی ماند. یعنی نمی توانست به طور دائم اشیا یا مکانی را مانند سیاه زخم یا سایر میکروارگانیسم های کشنده، آلوده کند. با مرگ میزبان، نابود می شد و نمی توانست در دمای کمتر از ۳۰ درجه سانتی گراد زنده بماند. این همه مزیت در یک سلاح خیلی جالب بود...

سخن

رمان یکی نبود (2 جلدی) نوشته ی عاطفه منجزی به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

همه وجودش بی دریغ کسی را می طلبید تا برای همه ی عمر زنجیدگی های جان خسته اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، مردم و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به شما آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند. با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی درد غریبی در بین قربا... دلش مداوایی عاشقانه می خواست ... مداوایی صمیمانه و پر از عطوفت... و شیرزاد آن کسی بود که می توانست همه ی این ها را مثل گنج گران بهایی به او هدیه دهد... پتانسیلش را داشت.

سخن

رمان شب چراغ (2جلدی) اثری است با همکاری عاطفه منجزی و م بهارلویی و به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

خودش هم نمی دانست قصد کرده انتقام چه چیز را از سوگل بگیرد...انتقام تقاضایی که برای طرزنامیدنش توسط او داشت و تاکیدی که بر خانم زاهد کرده بود یا انتقام دست های استادی که روی شانه های ظریف او نشسته بود؟! دلیلش هر چه بود، این انتقام برای خودش هم گران تمام شده بود؛ این چند روز بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، اما راه دیگری جز همین راهی که می رفت بلد نبود! بالاخره سرو کله ی سوگل از پشت شیشه ی اتاق تشریح پیدا شد. وقتی نگاهش به سوگل افتاد و خیالش راحت شد که آمده، توانست با خیال راحت نفسی تازه کند و با حضورذهن بیشتری به ادامه ی تدریسش برسد. گاهی لجاجت، بزرگترین انگیزه ها را به او می داد.

یوپا

رمان گناهکار (2جلدی) نوشته ی فرشته تات شهدوست به کوشش انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

غرور، تعصب و گناه داستانی می سازند که فضای سیاه و سفیدش در برگیرنده ی لحظاتی تکان دهنده است که هم تن را به لرزه می اندازد و هم تا پایان ماجرا، خواننده را با خود می کشاند.

ذهن آویز

رمان مجنون تر از فرهاد (2جلدی) نوشته ی م بهارلویی به کوشش انتشارات ذهن آویز چاپ و منتشر شده است.

بالاخره اشکم سرازیر شد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو اگه بری، من بعد تو یه مرده می شم. مرده ای که تنها تفاوتش با بقیه مرده ها اینه که نفس می کشه. یادته میگفتی بغض نشکنم رو می شکنی؟ از حالا به بعد دیگه خیلی راحت این بغض شکسته می شه! تو بگو محراب، من بعد تو چه کار کنم؟ کاش می فهمیدی این پری که مقابلت ایستاده مثل بچه ای که از دست مامانش کتک خورده، مشتاقانه منتظره به آغوش همونی پناه ببره که از دستش کتک خورده!

یوپا

کتاب این یک فرشته است (براساس سرگذشت واقعی ملیکا کانطوری) نوشته ی محدثه رجبی توسط انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

کتاب این یک فرشته است داستان دخترانگی های بی پایانی است که با تلخ ترین حالت ممکن پایان یافته است. این یک فرشته است داستان عشق است... داستان لبخندهای زیبایی که صورت پرنشاط دختری به نام ملیکا را مزین می کند و عشق را در رگ های او به جریان در می آورد.

این یک فرشته است روایت پاکی و مهربانی دختری است که آفریده شده ای است برای صداق و فرشته بودن!

گاهی اوقات چیزهایی به چشم می بینم که ممکن روزی حتی در خواب و پشت پلک های بسته هم تصوری از آنها نداشته باشیم. همان آرامش قبل از طوفان که در اوج خوشبختی، شادی و آرامشِ مطلق به سراغمان می آید و دردی می شود بی درمان... مثل دیدن عزیزی روی تخت بیمارستان...! دردی خانمان سوز که حاضری جانت را فدا کنی تنها برای این که بلا از سر عزیزترین فرد زندگیت بگذرد تا نفس راحت بکشی و خدا را شکر کنی!

ملیکا فرشته ای است که همواره نگاه گرم پدر مهربان  دلسوزش و لبخند توام با نگرانی و عشق مادر عاشقش را بخود به همراه دارد و اما ... سایه نحس بیماری بی رحمانه پرده ای از غم را بر روی چشمان عسلی و همیشه امیدوارش می اندازد.

فرشته ی قصه ی ما اسطوره ای است از صبر و مقاومت که در سخت ترین لحظات زندگی اش با لبخند پر از آرامشش، غم را از قلب های عزیزانش دور می کند و نقطه شروع از زمانی است که ملیکای فرشته قصد دارد با سختی های زندگی مبارزه کند...

نگاه

کتاب پول و زندگی نوشته ی امیل زولا توسط علی اکبر معصوم بیگی ترجمه و به کوشش نشر نگاه چاپ و منتشر شده است.

پول، هجدهمین رمان از سلسله داستان های مشهور روگند ماکار، به توصیف محافل سفته بازان، سوداگران و بورس بازان پاریس می پردازد. آریستید ساکاره قهرمان کتاب و برادر روگن، وزیر قدرتمند، سوداگر بی وجدان و ورشکسته ای است که برای بار دوم به تجارت روی می آورد. بانک انیورسال را تاسیس می کند تا از سراسر خاورمیانه بهره کشی کند و برای توفیق در نقشه های بلند پروازانه اش از قربانی کردن نزدیک ترین کسان خود نیز پروا ندارد. او بنده و کارگزار پول است برای او زندگی و عشق و تمدن بشری فقط در پول خلاصه می شود.

رمان قدرتمند پول و زندگی، که شرارت ها و پلیدی هایی را برملا می سازد که پرستش بت پول در جهان مدرن می تواند در پی داشته باشد، به طرزی درخشان زندگی پر جلال و جبروت پاریس را در اواخر سده ی نوزدهم وصف می کند و شخصیت هایی را به صحنه می آورد که در رنگارنگی و غنا کم نظیراند.

قطره

کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین یالوم توسط خانم سپیده حبیب ترجمه و به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

اروین یالوم در کتاب درمان شوپنهاور تصور می کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان و مرگ خویش، به مرور دوباره ی زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با به کارگیری اندیشه های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/ شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا می بخشد؛ کاری که هیچ کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.

اروین یالوم - استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد، روان درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر در کتاب درمان شوپنهاور نیز همچون رمان وقتی نیچه گریست با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه های پیچیده ی فلسفی و توصیف فنون روان درمانی و گروه درمانی می پردازد.

شادان

رمان نسل عاشقان از ر اعتمادی یکی از بهترین نویسندگان رمان های ایرانی به کوشش انتشارات شادان چاپ و منتشر شده است.

امروز که به تمامی آن سالها نگاه می کنم می بینم زندگی نسل ما، تاریخ این دیار است و به راستی هرکدام عمری تجربه بوده اند... از کودکی چون بزرگسالان زندگی کردیم و چون به بزرگسالی رسیدیم مسئولیتی فراتر از توان بردوش کشیدیم . اما امیدوارم که فرزندان امروز از شنیدن قصه ی نسل ما... تجربه ای نو بیاموزند و ما را باور کنند: نسلی که نسل عشق بود و مهر...

فهرست

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم