جز از کل

کتاب جز از کل اولین رمان استیو تولتز در سال ۲۰۰۸ میلادی منتشر شد شاهکار تولتز را در ایران پیمان خاکسار ترجمه و نشر چشمه به چاپ رسانید. در کتاب جز از کل نویسنده به شکلی بسیار استادانه و زیبا داستان یک پدر و پسر که هر کدام دیدگاه خاصی نسبت به زندگی دارند را بیان می کند. سلسله مراتب اتفاقات به گونه ای است که خواننده را مجذوب خود می کند. این کتاب یکی از محبوبترین رمانهای تاریخی در جهان است.

شما را در ادامه به مطالعه معرفی و قسمتی از کتاب جز از کل در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا دعوت می کنیم.

ادامه مطلبShow less
موجود شد خبرم کن!
مرجع:
43228
نام برند:
صنایع دستی آقاجانی

گلاب پاش فیروزه کوبی کد FT114 تولید صنایع دستی آقاجانی است. در تولید این گلاب پاش فیروزه کوبی ترنج از بهترین فیروزه نیشابور استفاده شده است. به همراه این محصول گارانتی 10 ساله ی کیفیت ارسال خواهد شد. لازم به ذکر است از آنجا که محصولات صنایع دستی آقاجانی تماماً کار دست هنرمندان این مجموعه می باشد، احتمال اختلاف ارتفاع تا 3cm در تمامی محصولات وجود دارد.

صنایع دستی آقاجانی

دخل بزرگ مس و خاتم تولید برند آقاجانی می تواند جلوه ویژه ای به منزل و یا محل کار شما بدهد این محصول با ارتفاع 19 سانتی متر یکی از زیباترین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است که توسط اساتید اصفهانی ساخته و پرداخته شده است. هم اکنون می توانید دخل مس و خاتم آقاجانی را با بهترین قیمت و تضمین کیفیت از فروشگاه اینترنتی بوکالا با ارسال رایگان خریداری نمایید.

صنایع دستی آقاجانی

قندان مس و خاتم کاری مدل سیبی با ارتفاع 22 سانتی متر تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیباترین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. در ساخت این قندان مس و خاتم کاری زیبا از بهترین مواد اولیه استفاده شده است. این محصول دارای استاندارد ملی ایران و گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001 بوده و دارای ضمانت نامه کتبی صنایع دستی آقاجانی می باشد.

بعد از خرید اینترنتی صنایع دستی اصفهان خرید شما با ارسال رایگان به آدرس پستی ثبت شده در فروشگاه ارسال می گردد.

توضیحات

معرفی کتاب جز از کل

کتاب جز از کل درباره پدری است که سعی می کند با باورهای خاص و عجیب خودش پسرش را به بهترین شکل ممکن تربیت کند. پدر، داستان زندگی خود را از کودکی برای پسرش تعریف می کند؛ داستانی که پر از حوادث و اتفاقات شگفت انگیز و جذاب می باشد. این کتاب بعضی مواقع از دید پدر مارتین و بعضی مواقع از دید پسر «جسپر دین» بیان می شود که همین موضوع به جذابیت کتاب کمک کرده است. اگر بدنبال یک رمان جذاب هستید مطمئنا این کتاب گزینه خوبی برای شما می باشد.

قسمتی از کتاب جز از کل

هیچوقت نمی شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درس من؟ من آزادی ام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم که نیرنگ آمیزترین تنبیهش، سوای اینکه عادتم بدهد هیچ چیز در جیبم نداشته باشم و مثل سگی با من رفتار شود که معبدی مقدس را آلوده کرده، ملال بود. میتوانم با بی رحمی مشتاقانه ی نگهبان ها و گرمای خفه کننده کنار بیایم (ظاهرا کولر با تصوری که افراد جامعه از مجازات دارند در تضاد است، انگار اگر یک ذره احساس خنکی کنیم از زیر بار مجازات مان قسر در رفته ایم)، ولی برای وقت کشی چه می توانم بکنم؟ عاشق شوم؟ یک نگهبان زن هست که نگاه خیره ی بی تفاوتش فریبنده است ولی من در مقوله ی زنان مطلقا بی عرضه ام و همیشه جواب نه میگیرم. تمام روز بخوابم؟ به محض این که چشم روی هم میگذارم، چهره ی تهدیدآمیز کسی که تمام عمر مثل شبح دنبالم کرده برابرم ظاهر می شود. فکر کنم؟ بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده به این نتیجه رسیده ام حیف آن غشایی در مغز که افکار رویش حک می شوند. این جا هیچ چیزی نیست که حواس آدم را از درون نگری فاجعه بار پرت کند، راستش به اندازه ی کافی نیست. خاطره ها را هم نمی توانم با چوب به عقب برانم.
تنها چیزی که باقی می ماند دیوانه شدن است که در تئاتری که برنامه ی هر شبش اپوکالیپس است کار مشکلی نیست. دیشب نمایشی پرستاره اجرا شد: داشت خوابم می برد که ساختمان شروع کرد لرزیدن و صدها صدای خشمگین باهم دم گرفتند. از جا بلند شدم. یک شورش، بهتر بگویم یک انقلاب بی برنامه ی دیگر. هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود که در سلولم با لگد باز شد و هیولایی آمد تو. لبخندش صرفا تزئینی بود.
گفت «تشکت رو بده.»
پرسیدم «واسه چی؟ »
با افتخار گفت «داریم تمام تشکها رو آتیش میزنیم.» و دو انگشت شستش را جوری بالا آورد انگار این ژستش جواهری ست بر فراز تاج دستاوردهای بشر.
پس من روی چی بخوابم؟ روی زمین؟ »
شانه بالا انداخت و شروع کرد حرف زدن به زبانی که یک کلمه اش را هم نمی فهمیدم. ورمهای عجیب و غریبی روی گردنش داشت، قشنگ معلوم بود اتفاقات وحشتناکی زیر پوستش در جریان است. همه ی آدم های این جا اوضاع شان خراب است و بدبختی هایی که مثل چسب به شان چسبیده بدنشان را از ریخت انداخته. این بلا سر خودم هم آمده بود، صورتم کشمش بود و تنم شراب.
با دست زندانی را راندم و به صداهای همیشگی هرج و مرج جمعیت گوش کردم. این زمان بود که متوجه شدم می توانم با نوشتن داستان زندگی ام وقت بگذرانم. البته باید پشت در چمباتمه می زدم و یواشکی و سریع و بدخط می نوشتم، آن هم فقط شبها. بعد باید کاغذها را در فاصله ی نمناک بین توالت و دیوار جامیدادم و دعا میکردم زندان بانها از آن جنس آدم هایی نباشند که سینه خیز همه ی سوراخ سنبه ها را می گردند. وقتی شورش کار را به خاموشی رساند دیگر تصمیمم را گرفته بودم. نشستم روی تختم و نور تشکهای در حال سوختن که راهرو را روشن کرده بود هیپنوتیزمم کرد. ورود دو زندانی به سلولم خلسه ام را برهم زد، جوری به من زل زده بودند انگار یک منظره ی کوهستانی هستم.
آنکه قدبلندتر بود و انگار با خماری یی سه ساله از خواب بلند شده بود غرید «تو همونی هستی که حاضر نشد تشکش رو بده؟»
گفتم بله.
«بکش کنار»
معترضانه گفتم «همین الان می خواستم بخوابم.» هر دو قهقهه ی ناراحتی سر دادند که صدایش من را یاد جر خوردن شلوار جین انداخت. آن که قدش بلندتر بود کنارم زد و تشک را از روی تختم کشید و دیگری هم مثلی یخی که منتظر آب شدن است یک گوشه ایستاد و تماشا کرد. بعضی چیزها هستند که حاضرم گردنم را به خاطرشان به خطر بیندازم ولی یک تشک پاره پوره قطعأ جزءشان نیست. همان طور که هر کدام یک طرف تشک را گرفته بودند در آستانه ی در مکث کردند.
زندانی قدکوتاهتر پرسید «نمی آی؟»
«برای چی بیام؟ » گفت «این تشک توئه. حق خودته آتیشش بزنی.»
آه کشیدم. امان از آدم و این اصولش! حتا در دوزخی ہی قانون هم باید برای خود شرافت قایل شود، تمام تلاشش را می کند تا بین خودش و بقیه ی موجودات فرق بگذارد.
«نمی خوام.»
با دلخوری گفت «هر جور ميلته.» به زبان خارجی چیزی در گوش همراهش بلغور کرد و خنده کنان از سلولم رفتند.
همیشه اینجا یک چیزی هست، اگر شورش در کار نباشد یکی می خواهد فرار کند. این تلاش های بی حاصل باعث می شوند نقاط مثبت زندانی بودن را ببینم. برخلاف آنهایی که در یک جامعه ی خوب پدر خودشان را در می آورند، ما مجبور نیستیم شرمنده ی نکبت هرروزه مان باشیم. ما اینجا یکی را جلو چشم داریم که تقصیرها را گردنش بیندازیم، کسی که چکمه ی براق می پوشد. برای همین است که آزادی هیچ حسی را در من بیدار نمی کند. چون در دنیای واقعی معنای آزادی این است که باید تن به تألیف بدهید، حتا اگر داستان تان مفت نیرزد.

داستانم را از کجا شروع کنم؟ مذاکره با خاطرات کار آسانی نیست: چه طور می شود بین آنهایی که نفس نفس می زنند تا بازگو شوند و آنهایی که تازه دارند پا می گیرند و آنهایی که هنوز هیچی نشده چروک خورده اند و آنهایی که کلام آسیاب شان می کند و تنها گردی ازشان باقی می ماند انتخاب کرد؟ یک چیز را مطمننم: تنوشتن درباره ی پدرم توانی ذهنی می طلبد که من یکی ندارم. تمام افکاری که پدرم درشان حضور ندارد به نظرم تنها حقه هایی هستند که ذهنم سوار می کند برای این که از فکر کردن به او اجتناب کنم. و اصلا چرا باید اجتناب کنم؟ پدرم مرا به خاطر صرف وجود داشتنم مجازات کرد و حالا نوبت من است که او را به خاطر وجود داشتنش مجازات کنم.
یر به یر.
ولی مشکل اینجاست که در مقابل زندگی هامان احساس کوتولگی می کنم. به ابعادی غول آسا خود را بزرگ جلوه می دهند. روی بومی عریض تر از لیاقتمان نقاشی شده بودیم، از این سو تا آن سوی سه قاره، از گمنامی تا شهرت، از شهرها به جنگل ها، از زیلو به فرش دستباف. دوست و عاشق به ما خیانت کردند و در ابعادی ملی و در نتیجه کُمیک تحقیر شدیم، بی حتا یک آغوش که به ما انگیزه ی ادامه بدهد. ما آدم های تنبلی بودیم که اسیر ماجرا شده بودند و با زندگی بازی می کردیم، ولی خجالتی تر از آن بودیم که تا ته ماجرا برویم. پس چه طور بازگو کردن اودیسه ی دهشتناک مان را آغاز کنم؟ سخت نگیر جسپر. یادت باشد آدم ها از ساده شنیدن اتفاقات پیچیده ارضا می شوند، نه، غش و ضعف می کنند. ضمنا، داستان من حرف ندارد و واقعی هم هست. نمیدانم چرا، ولی واقعی بودن برای مردم مهم است. اگر کسی به من بگوید «یه داستان فوق العاده دارم که برات تعریف کنم ولی یه کلمه ش هم راست نیست»، از کوره در می روم.

فکر کنم باید این واقعیت را بپذیرم. این داستان به همان اندازه که درباره ی من است، درباره ی پدرم هم هست. متنفرم از این که هیچ کس نمی تواند بدون این که یک ستاره از دشمنش بسازد قصه ی زندگی اش را بازگو کند، ولی ظاهرا راهی جز این نیست. واقعیت این است که اهالی استرالیا از پدر من احتمالا بیش از هر آدمی متنفرند، ولی به برادرش، عمویم، شاید بیش از هر کس دیگری عشق بورزند. من درباره ی این دو نفر حقایق را می گویم، قصد ندارم زیرآب عشق شما را به عمویم بزنم یا از میزان نفرتتان به پدرم کم کنم، خصوصا اگر این نفرت همه جانبه باشد. اگر از نفرت تان به این قصد استفاده می کنید که خودآگاهتان را به این سو هل بدهید که چه کسی را دوست دارید، من چیزی را از پیش لونمی دهم.

ضمنا این را هم باید بگویم تا خیالم راحت شود:
در تمام زندگی ام بالاخره نفهمیدم به پدرم ترحم کنم، نادیده اش بگیرم، عاشقش باشم، محاکمه اش کنم یا بکشمش. رفتار رمزآلود و گیج کننده اش مرا تا آخر مردد نگه داشت. درباره ی همه چیز و هیچ چیز عقاید متضاد داشت، خصوصا درباره ی مدرسه رفتنم: بعد از هشت ماه مهدکودک رفتن، به این نتیجه رسید دیگر نباید بفرستدم آنجا، چون به نظرش سیستم آموزشی «خرف کننده، نابودکننده ی روح، باستانی و مبتذل» بود. نمی دانم چه طور کسی می تواند نقاشی با انگشت را باستانی و مبتذل بداند. کثیف، آره. نابودکننده ی روح، نه. به این قصد از مدرسه بیرونم آورد که خودش آموزشم بدهد و به جای این که بگذارد نقاشی ام را بکنم، نامه های ونسان ون گوگ را به برادرش تئو، قبل از اینکه گوشش را ببرد، برایم می خواند، همچنین بخش هایی از انسانی، با انسانی تا باهم بتوانیم نیچه را از چنگال نازی ها نجات دهیم. بعد پدرم درگیر پروژه ی زمان بر خیره شدن به فضا شد و من هم خانه می نشستم و انگشتانم را تکان می دادم و آرزو می کردم کاش روی شان رنگ بود. بعد از شش هفته دوباره پرتم کرد توی مهدکودک و بعد از مدتی به نظرم رسید بالاخره یک زندگی طبیعی را پیش گرفته ام. تا این که یک روز، دو هفته بعد از شروع کلاس اول، راست راست وارد کلاس شد و دوباره کشیدم بیرون، چون ترس برش داشته بود مغز تأثیر پذیر مرا لای چروک های زیرشلواری شیطان رها کرده.
این دفعه تصمیمش جدی بود و پشت میز آشپزخانه ی تق و لق مان همان طور که خاکستر سیگارش را روی انبوه ظرف های نشسته می تکاند به من ادبیات و فلسفه و جغرافیا و تاریخ درس داد. یکی از مواد درسی که اسمی هم نداشت خواندن روزنامه ها بود و پارس کردن به من که چه طور رسانه ها به قول خودش باعث اضطراب اخلاقی در جامعه می شوند و از من هم می خواست از منظر اخلاقی به او بگویم چرا مردم به خودشان اجازه می دهند پرتاب شوند توی مغاک اضطراب. بقیه ی اوقات کلاس هایش را در اتاق خواب برگزار می کرد؛ لای صدها کتاب دست دوم، عکس های ترسناکی از شاعران مرده، شیشه های آبجو، بریده های روزنامه، نقشه های قدیمی، پوست موزهای سیاه خشکیده، بسته های سیگار نکشیده و زیرسیگاری هایی پر از سیگار کشیده.

نمونه ی یکی از درسها در کتاب جز از کل:
خیلی خب جسپر، مسئله این جاست: متلاشی شدن دنیا دیگه نامحسوس نیست، این روزها صدای بلند جر خوردنش بلنده! توی هر شهر این دنیا بوی همبرگر بی هیچ شرم و حیایی توی خیابون ها رژه میره و دنبال دوستان قدیمی می گرده. توی قصه های پریان سنتی جادوگر شرور زشته ولی توی قصه های جدید گونه های برجسته داره و ایمپلنت سیلیکونی! آدمها هیچ راز و رمزی ندارن چون مدام مشغول وراجیان! باور همون قدر مسیر رو روشن میکنه که چشم بندا گوش میدی جسپر؟ بعضی وقتها که دیروقت داری توی شهر قدم میزنی و زنی از روبه رو بهت نزدیک میشه، می بینی راهش رو کج میکنه و از یه مسیر دیگه میره. چرا؟ چون یکی از اعضای جنس تو به زنها دست درازی میکنه و بچه ها رو آزار میده!»

همه ی جلسه ها یک اندازه گیج کننده بودند و موضوعات مختلفی درشان مطرح میشد. سعی کرد راضی ام کند با او وارد یک دیالوگ سقراطی شوم ولی نهایتا مجبور شد بیشتر بخش ها را خودش بگوید. وقتی برق می رفت شمعی روشن می کرد و زیر چانه اش می گرفت تا نشانم بدهد چه طور چهره ی انسان با نورپردازی صحیح تبدیل به صورتک شیطان می شود. به من یاد داد اگر می خواهم با کسی قرار بگذارم نباید از عادت مسخره ی انسانها تبعیت کنم که هر ساعت را متشکل از چهار بخش پانزده دقیقه ای می دانند. «هیچ وقت با آدم ها ساعت ۷:۴۵ یا ۶:۳۰ قرار نگذار جسپر. باهاشون ساعت ۷:۱۲ یا مثلا ۸:۰۳ قرار بگذار!» اگر تلفن زنگ می زد گوشی را بر می داشت و هیچی نمی گفت، بعد که طرف الو میگفت صدایش را زیر میکرد و میگفت بابا خونه نیست. حتا در همان عالم بچگی هم می فهمیدم خیلی مضحک است مردی گنده ادای بچه ی شش ساله را در آورد تا خودش را از دنيا پنهان کند، ولی سالها بعد متوجه شدم خودم هم دارم همین کار را می کنم، فقط با این فرق که خودم را عوض پدرم جا میزدم و با صدای بم می گفتم «پسرم خونه نیست. چیکارش دارین؟» پدرم به نشانه ی رضایت سر تکان می داد. بیشتر از هر چیزی موافق پنهان شدن بود.

درس ها در دنیای خارج هم ادامه داشتند. با اینکه در چنین جامعه ای زندگی می کردیم، به من هنر معامله ی پایاپای یاد می داد. یادم هست دستم را می گرفت و مرا برای روزنامه خریدن با خودش می برد و سر فروشنده ی هاج وواج داد می زد «جنگی در کار نیست! بازار سقوط نکرده! هیچ قاتلی آزاد نیست! واسه چی این قدر پول میگیری؟ هیچ اتفاقی نیفتاده!»

همچنین او را به خاطر می آورم که روی صندلی پلاستیکی زردی می نشست و سرم را اصلاح می کرد. برای او کوتاه کردن مو به قدری به جراحی مغز بی شباهت بود که فکر می کرد هر مردی که یک جفت دست و یک قیچی دارد می تواند این کار را بکند. «من پولم رو نمیریزم تو جیب سلمونی جسپر. مگه چیه؟ فقط وقتی رسیدی به پوست باید کارت رو متوقف کنی.» پدر فیلسوفم نمی توانست کاری به سادگی کوتاه کردن مو را هم بدون تفکر درباره ی معنایش انجام دهد. می گفت «مو، سمبل مردانگی و سرزندگی، هر چند خیلی از آدم های شل و ول موهای بلند دارن و خیلی از آدم های پرطراوت کچلن. اصلا برای چی کوتاهش می کنیم؟ مگه چه هیزم تری به ما فروخته؟» و با قیچی هایی سریع و بی ملاحظه موها را به پرواز در می آورد. بابا موهای خودش را هم می زد، اغلب بدون آینه. «قرار نیست جایزه بگیرن، فقط باید کوتاه شن.» ما پدر و پسری بودیم با موهایی نامرتب و مجنون؛ تجسم یکی از ایده های پدرم که بعدها معنای حقیقی اش را فهمیدم: رهایی در این است که شبیه دیوانه ها باشی.

شبها درس های روز را با داستان وقت خوابی که از خودش در می آورد تمام می کرد. اما داستانهایش همیشه سیاه و چندش آور بودند و قهرمان همه شان هم بدل خودم بود. یکی از داستانها: «روزی روزگاری یه بچه ای بود به اسم کسپر. دوستای کسپر راجع به بچه ی چاقی که پایین خیابون زندگی می کرد به نظر داشتن. همه ازش متنفر بودن. کسپر که می خواست با بقیه ی بچه ها دوست بمونه بی خودی از بچه چاقه متنفر شد. بعد یه روز صبح کسپر از خواب بیدار شد و دید مغزش گندیده. بعد مغزش آروم آروم راه افتاد پایین و به شکل دردناکی ازش دفع شد. حیوونکی کسپر! خیلی بهش سخت گذشت.» در سری داستان های پیش از خواب، کسپر گلوله و چاقو می خورد، با چماق له و لورده می شد، در دریاهای آب جوش می پخت، روی زمین هایی پر از خرده شیشه کشیده می شد، ناخن هایش از بیخ کنده می شد، آدم خوارها اعضای بدنش را می بلعیدند، ناپدید میشد، از درون و بیرون منفجر می شد و اغلب مبتلا به اسپاسم های عضلانی شدید می شد و یک بار هم شنوایی اش را از دست داد. نتيجه ی اخلاقی همیشه یک چیز بود:

اگر بدون فکر کردن از باور عامه ی مردم پیروی کنی مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است.

سالها وحشت داشتم از این که درباره ی چیزی با کسی موافقت کنم، حتا این که ساعت چند است.

کسپر هرگز در کاری موفق نمی شد. البته گاهی در نبردهای کوچکی سربلند بیرون می آمد و جایزه می گرفت (دو سکه ی طلا، یک بوسه، رضایت پدرش) ولی هرگز، حتا یک بار، در جنگ پیروز نشد. حالا دلیلش را می فهمم، چون فلسفه ی پدرم چند پیروزی شخصی برایش به ارمغان آورده بود: نه عشق، نه آرامش، نه موفقیت، نه شادی ذهن پدرم نمی توانست آرامشی پایدار با پیروزی یی حقیقی را تصور کند، در محدوده ی تجاربش نبود. برای همین کسپر از همان ابتدا محکوم به فناشد. هیچ شانسی نداشت بدبخت مادر مرده...

و در قسمتی دیگر از کتاب جز از کل می خوانیم:

مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می‌ مونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه‌ وار در حال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر می‌ کنه. ببین چی بهت میگم، راسخ‌ ترین آدمی که می‌ شناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه‌ ست و همین‌ طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می‌ کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره کنارش بشینی و تمام این جوانه زدن‌ ها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا می‌ کنه یکی از دوستانش در طول سال‌ها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره‌ ی واقعی رو نمی‌فهمه.

نمی‌ توانستم راهی پیدا کنم که موجود ویژه‌ ای در جهان باشم، ولی می‌ توانستم راهی متعالی برای پنهان شدن پیدا کنم و برای همین نقاب‌ های مختلف را امتحان کردم: خجالتی، دوست‌ داشتنی، متفکر، خوش‌ بین، شاداب، شکننده و ... این‌ ها نقاب‌ های ساده‌ ای بودند که تنها بر یک ویژگی دلالت داشتند. باقی اوقات نقاب‌ های پیچیده‌ تری به صورت می‌ زدم، محزون و شاداب، آسیب‌ پذیر ولی شاد، مغرور اما افسرده. این‌ ها را به این خاطر که توان زیادی ازم می‌ بردند در نهایت رها کردم.

از من بشنو: نقاب‌ های پیچیده زنده‌ زنده تو را می‌ خورند...

نقد کتاب جز از کل

جزء از کل از نادر کتابهای حجیمی است که به نهایت ارزش خواندن دارند...
داستان در میانه ی شورشی در زندان آغاز و در یک هواپیما تمام می شود و حتا یک صحنه ی فراموش شدنی در این بین وجود ندارد...
کمدی سیاه و جذابی که هیچ چاره ای جز پا گذاشتن به دنیای یخ زده اش ندارید.

اسکوائر

یک داستان غنی پدر و پسری پر از ماجرا و طنز و شخصیت هایی که خواننده را یاد آدمهای چارلز دیکنز و جان ایروینگ می اندازند...

لس آنجلس تایمز

یکی از بهترین کتابهایی که در زندگی ام خوانده ام. شما تمام عمرتان فرصت دارید رمان اولتان را بنویسید، ولی، خدای من، جزء از کل کاری کرده که بیشتر نویسنده ها تا پایان عمرشان هم قادر به انجامش نیستند... اکتشافی بی اندازه اعتیاد آور در اعماق روح انسان و شاید یکی از درخشان ترین و طنزآمیزترین رمان های پست مدرنی که من شانس خواندنشان را داشته ام... استيو تولتز یک شاهکار نوشته، یک رمان اول فوق العاده که به ما یادآوری می کند ادبیات تا چه حد می تواند خوب باشد.

اِینت ایت کول نیوز

جایگاه کتاب جزء از کل در کنار اتحادیه ابلهان است، داستانی که انگار ولتر و ونه گات باهم نوشته اند.

وال استریت ژورنال

ادامه مطلبShow less
جزئیات محصول
43228

مشخصات

عنوان کتاب
جزء از کل (جهان نو)
نویسنده
استيو تولتز
مترجم
پيمان خاكسار
ناشر
چشمه
تعداد صفحات
656
وزن
672 گرم
زبان کتاب
فارسی
سال چاپ
1398
نوبت چاپ
57
قطع
رقعی
شابک
9786002295002
مشخصات تکمیلی
داستان های استرالیایی،قرن 21م،نامزد جایزه ی بوکر 2008
دیدگاه کاربران(1)
رتبه‌بندی کلی
5
1 نظرات
کیفیت چاپ
(5)
رمان شگفت انگیز استیو تولتز بی نهایت زیبا و آموزندست

افزودن نظر جدید

  • بسته بندی و ارسال:
  • محتوای کتاب:
  • کیفیت ترجمه:
  • کیفیت چاپ:
این کالا را با استفاده از کلمات کوتاه و ساده توضیح دهید.
برچسب های محصول
You may also like
قطره

کتاب وقتی نیچه گریست اثر اروین یالوم ترجمه سپیده حبیب به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

کتاب وقتی نیچه گریست آمیزه ای است از واقعیت و خیال، جلوه ای از عشق، تقدیر و اراده در وینِ خردگرایِ سده یِ نوزدهم و در آستانه ی زایش دانش روانکاوی.

فریدریش نیچه، بزرگترین فیلسوف اروپا. یوزف بویر، از پایه گذاران روانکاری... دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید همه اجزایی هستند که در ساختار رمان «وقتی نیچه گریست» در هم تنیده می شوند تا حماسه ی فراموش نشدنی رابطه ی خیالی میان بیماری خارق العاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند. ابتدای رمان، لو سالومه، این زن دست نیافتنی، از برویر می خواهد تا با استفاده از روش آزمایشی درمان با سخن گفتن، به بیری نیچه ی ناامید و در خطر خودکشی بشتابد. در این رمان جذاب دو مرد برجسته و اسرار آمیز تاریخ تا ژرفای وسواس های خویش پیش می روند و در این راه به نیروی رهایی بخش دوستی دست می یابند.

دکتر اروین یالوم استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد، گروه درمانگر روان درمانگر اگزیستانسیال، در خلال این رمان آموزشی، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آن اند، می پردازد؛ ولی درنهایت روش روان درمانی اگزيستانسيال و رابطه ی پزشک- بیمار است که کتاب بیش از هر چیز در پی معرفی آن است.

دکتر سپیده حبیب، مترجم این کتاب، روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره ی مفاهیم تخصصی روانشناسی، روانپزشکی و پزشکی درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است.

نیستان

رمان چشمان تاریکی نوشته ی دین کونتز توسط خانم ناهید هاشمیان ترجمه و به کوشش نشر نیستان چاپ و منتشر شده است.

در بخشی از رمان چشمان تاریکی دین کونتز می خوانیم:

باید به ۲۰ ماه قبل برگردیم. موقعی که یک دانشمند چینی به نام لی چن در حالی که یک دیسکت حاوی اطلاعات سلاح های بیولوژیکی و خطرناک چین در دهه اخیر را داشت، در آمریکا مبتلا شد. آنها آن را ووهان ۴۰۰ نامیدند چون از آزمایشگاه RDNA شهر ووهان خارج شده بود و چهارصدمین میکروارگانیسم دست ساز در مرکز تحقيقات آنجا بود. ووهان ۴۰۰ یک سلاح بی نقص بود. فقط انسان را تحت تاثیر قرار می داد و توسط حیوانات منتقل نمی شد. مانند سیفلیس در خارج از بدن بیشتر از یک دقیقه زنده نمی ماند. یعنی نمی توانست به طور دائم اشیا یا مکانی را مانند سیاه زخم یا سایر میکروارگانیسم های کشنده، آلوده کند. با مرگ میزبان، نابود می شد و نمی توانست در دمای کمتر از ۳۰ درجه سانتی گراد زنده بماند. این همه مزیت در یک سلاح خیلی جالب بود...

سخن

رمان یکی نبود (2 جلدی) نوشته ی عاطفه منجزی به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

همه وجودش بی دریغ کسی را می طلبید تا برای همه ی عمر زنجیدگی های جان خسته اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، مردم و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به شما آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند. با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی درد غریبی در بین قربا... دلش مداوایی عاشقانه می خواست ... مداوایی صمیمانه و پر از عطوفت... و شیرزاد آن کسی بود که می توانست همه ی این ها را مثل گنج گران بهایی به او هدیه دهد... پتانسیلش را داشت.

سخن

رمان شب چراغ (2جلدی) اثری است با همکاری عاطفه منجزی و م بهارلویی و به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

خودش هم نمی دانست قصد کرده انتقام چه چیز را از سوگل بگیرد...انتقام تقاضایی که برای طرزنامیدنش توسط او داشت و تاکیدی که بر خانم زاهد کرده بود یا انتقام دست های استادی که روی شانه های ظریف او نشسته بود؟! دلیلش هر چه بود، این انتقام برای خودش هم گران تمام شده بود؛ این چند روز بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، اما راه دیگری جز همین راهی که می رفت بلد نبود! بالاخره سرو کله ی سوگل از پشت شیشه ی اتاق تشریح پیدا شد. وقتی نگاهش به سوگل افتاد و خیالش راحت شد که آمده، توانست با خیال راحت نفسی تازه کند و با حضورذهن بیشتری به ادامه ی تدریسش برسد. گاهی لجاجت، بزرگترین انگیزه ها را به او می داد.

یوپا

رمان گناهکار (2جلدی) نوشته ی فرشته تات شهدوست به کوشش انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

غرور، تعصب و گناه داستانی می سازند که فضای سیاه و سفیدش در برگیرنده ی لحظاتی تکان دهنده است که هم تن را به لرزه می اندازد و هم تا پایان ماجرا، خواننده را با خود می کشاند.

ذهن آویز

رمان مجنون تر از فرهاد (2جلدی) نوشته ی م بهارلویی به کوشش انتشارات ذهن آویز چاپ و منتشر شده است.

بالاخره اشکم سرازیر شد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو اگه بری، من بعد تو یه مرده می شم. مرده ای که تنها تفاوتش با بقیه مرده ها اینه که نفس می کشه. یادته میگفتی بغض نشکنم رو می شکنی؟ از حالا به بعد دیگه خیلی راحت این بغض شکسته می شه! تو بگو محراب، من بعد تو چه کار کنم؟ کاش می فهمیدی این پری که مقابلت ایستاده مثل بچه ای که از دست مامانش کتک خورده، مشتاقانه منتظره به آغوش همونی پناه ببره که از دستش کتک خورده!

یوپا

کتاب این یک فرشته است (براساس سرگذشت واقعی ملیکا کانطوری) نوشته ی محدثه رجبی توسط انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

کتاب این یک فرشته است داستان دخترانگی های بی پایانی است که با تلخ ترین حالت ممکن پایان یافته است. این یک فرشته است داستان عشق است... داستان لبخندهای زیبایی که صورت پرنشاط دختری به نام ملیکا را مزین می کند و عشق را در رگ های او به جریان در می آورد.

این یک فرشته است روایت پاکی و مهربانی دختری است که آفریده شده ای است برای صداق و فرشته بودن!

گاهی اوقات چیزهایی به چشم می بینم که ممکن روزی حتی در خواب و پشت پلک های بسته هم تصوری از آنها نداشته باشیم. همان آرامش قبل از طوفان که در اوج خوشبختی، شادی و آرامشِ مطلق به سراغمان می آید و دردی می شود بی درمان... مثل دیدن عزیزی روی تخت بیمارستان...! دردی خانمان سوز که حاضری جانت را فدا کنی تنها برای این که بلا از سر عزیزترین فرد زندگیت بگذرد تا نفس راحت بکشی و خدا را شکر کنی!

ملیکا فرشته ای است که همواره نگاه گرم پدر مهربان  دلسوزش و لبخند توام با نگرانی و عشق مادر عاشقش را بخود به همراه دارد و اما ... سایه نحس بیماری بی رحمانه پرده ای از غم را بر روی چشمان عسلی و همیشه امیدوارش می اندازد.

فرشته ی قصه ی ما اسطوره ای است از صبر و مقاومت که در سخت ترین لحظات زندگی اش با لبخند پر از آرامشش، غم را از قلب های عزیزانش دور می کند و نقطه شروع از زمانی است که ملیکای فرشته قصد دارد با سختی های زندگی مبارزه کند...

نگاه

کتاب پول و زندگی نوشته ی امیل زولا توسط علی اکبر معصوم بیگی ترجمه و به کوشش نشر نگاه چاپ و منتشر شده است.

پول، هجدهمین رمان از سلسله داستان های مشهور روگند ماکار، به توصیف محافل سفته بازان، سوداگران و بورس بازان پاریس می پردازد. آریستید ساکاره قهرمان کتاب و برادر روگن، وزیر قدرتمند، سوداگر بی وجدان و ورشکسته ای است که برای بار دوم به تجارت روی می آورد. بانک انیورسال را تاسیس می کند تا از سراسر خاورمیانه بهره کشی کند و برای توفیق در نقشه های بلند پروازانه اش از قربانی کردن نزدیک ترین کسان خود نیز پروا ندارد. او بنده و کارگزار پول است برای او زندگی و عشق و تمدن بشری فقط در پول خلاصه می شود.

رمان قدرتمند پول و زندگی، که شرارت ها و پلیدی هایی را برملا می سازد که پرستش بت پول در جهان مدرن می تواند در پی داشته باشد، به طرزی درخشان زندگی پر جلال و جبروت پاریس را در اواخر سده ی نوزدهم وصف می کند و شخصیت هایی را به صحنه می آورد که در رنگارنگی و غنا کم نظیراند.

قطره

کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین یالوم توسط خانم سپیده حبیب ترجمه و به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

اروین یالوم در کتاب درمان شوپنهاور تصور می کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان و مرگ خویش، به مرور دوباره ی زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با به کارگیری اندیشه های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/ شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا می بخشد؛ کاری که هیچ کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.

اروین یالوم - استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد، روان درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر در کتاب درمان شوپنهاور نیز همچون رمان وقتی نیچه گریست با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه های پیچیده ی فلسفی و توصیف فنون روان درمانی و گروه درمانی می پردازد.

شادان

رمان نسل عاشقان از ر اعتمادی یکی از بهترین نویسندگان رمان های ایرانی به کوشش انتشارات شادان چاپ و منتشر شده است.

امروز که به تمامی آن سالها نگاه می کنم می بینم زندگی نسل ما، تاریخ این دیار است و به راستی هرکدام عمری تجربه بوده اند... از کودکی چون بزرگسالان زندگی کردیم و چون به بزرگسالی رسیدیم مسئولیتی فراتر از توان بردوش کشیدیم . اما امیدوارم که فرزندان امروز از شنیدن قصه ی نسل ما... تجربه ای نو بیاموزند و ما را باور کنند: نسلی که نسل عشق بود و مهر...

فهرست

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم