گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
کتاب سیگار شکلاتی نوشته هما پور اصفهانی رمانی است که رویکردی فرهنگی اجتماعی نسبت به جامعه دارد. شخصیتهایی که در رمان سیگار شکلاتی با آنها آشنا می شوید نه شخصیت های بسیار خوبی هستند و نه شخصیت های بد؛ بلکه مانند همه ی انسان های عادی رفتار می کنند. رمان پرفروش سیگار شکلاتی با کوشش نشر سخن به چاپ رسیده است.
شما را به مطالعه ی معرفی و قسمتی از کتاب سیگار شکلاتی هما پور اصفهانی در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا دعوت می کنیم.
معرفی کتاب سیگار شکلاتی
در رمان سیگار شکلاتی هما پور اصفهانی با تحقیقات بسیار سعی کرده است که با واقع بینی به جریانهای اجتماعی بپردازد. اگر دنبال یک رمان سرگرم کننده هستید رمان سیگار شکلاتی انتخاب مناسبی نیست. اما اگر می خواهید با اجتماع و جامعه ای که در آن زندگی می کنید بیشتر آشنا شوید مطالعه سیگار شکلاتی برایتان بسیار جذاب خواهد بود.
*** کتاب سیگار شکلاتی هما پور اصفهانی ***
ضربه ای به زیر پاکت زد، یک نخ سیگار از جلد زرورقی بالا پرید. آن را با دو انگشت بیرون کشید، گذاشت کنج لبش و با آتشی که سردتر از آتش جهنم زندگیش به نظر می رسید روشنش کرد. همزمان پک زد، عمیق، با همه رگ و پی تنش. سر سیگار سرخ و داغ میشد و قلب او آبی و خنک. طعم گسش اول حنجره اش را خراش داد و بعد از آن قلبش را در هم فشرد. اما چه بود آن لذتی که باعث می شد پک دوم را محکم تر بزند و خط اخمی بین پلک هایش بنشاند؟ بوی شکلات داغ اطرافش را پر کرد. همان بویی که سالهای زیادی بود که اتاقش را عطر آگین کرده بود. همان بویی که سالها اشانتیون عطرهایش شده بود. باز هم پکی دیگر و باز اسیر لذت تلخ سیگارش شد. در این لذت کسی را سهیم نمی کرد. تنها لذتی بود که در این دنیا نصیبش شده بود. پک بعدی را لطیف تر زد و باز هم توی ذهنش، نه در واقعیت، فریاد زد. فریادهایی که سالها کنج گلویش کاشته و نمی گذاشت حتی یک جمله اش از حبس ابد گلویش رها شود:
- آهای شما! شما که نمی دانید من کیستم، چیستم، در ذهنم، در دلم چه می گذرد چرا ادعایتان می شود؟!! فکر می کنید هر چه زندگی را تلخ تر کنید بر من سخت تر می گذرد؟ سخت در اشتباهید. زندگی من تلخ است اما به تلخی یک پک سیگار؛ تلخ و پر از لذت که حاضر نیستم در آن سهیمتان کنم. این تلخی و آن لذت همه متعلق به من است، تا آخرین لحظه زندگیم.
اوست شاه جوانمردی که هرگز و هرگز با ناجوانمردی کسی را روی کرسی قضاوت نمی نشاند، اما سالهاست خودش را روی کرسی نشانده اند و دم به دم حکم اعدامش را می دهند. طناب به دور گلویش حلقه می کنند، جانش را از حنجره اش بیرون می کشند و لحظه آخر دستور ایست می دهند! عفوش می کنند. اما باز فردا روز از نو روزی از نو. زندگی حکمش را بریده. پیش از هر کس دیگر، حکم داده به زجر کشیدنش و تنهایی اش! حکمی که از هزار بار مردن برایش بدتر است.
سیگار شکلاتی روایت گر یک مرد است. یک مرد خسته و تنها، بریده از همه و چنگ انداخته به دنیا برای نجات از هر سقوطی. نه فقط نجات خودش که نجات تمام کسانی که به نوعی در حال سقوط اند. می خواهد ریسمانی باشد برای بالا کشیدن هر کسی که در قعر چاه تنهایی و ضلالت فرو می رود. حتی اگر باعث بشود خودش سقوط کند! مرد تنهای سیگار شکلاتی، یک کار را به خوبی یاد گرفته، خندیدن! در اوج غم هایش، با اوج غصه هایش، به روی همه بد بیاری هایش فقط می خندد. از وقتی خودش را پیدا کرد، طرد شده بود و همه از او بریده بودند. پس پا در راهی گذاشت، که ممکن بود تهش به مردابی برسد که نفسش را بگیرد. ولی برایش مهم نبود! مهم نجات کسانی بود که مثل او طعمه بودند. مرد تنهای ما بازنده نیست، یک جنگجوست. می جنگد برای هدفی که شاید انتهایش رگ زندگی خودش قطع شود.
با صدای بی صدا، مث یه کوه بلند، مث یه خواب کوتاه و به مرد بود به مرد ...
سیگار شکلاتی روایت گر داستان یک دختر است! دختری که مثل خیلی از دخترهای این مرز و بوم لای پر قو بزرگ شده، تنها با یک تفاوت! یاد گرفته محکم بایستد! یاد گرفته برای داشته هایش دژ مستحکم بسازد، اما همه این دانسته ها را به قیمت گزافی به دست آورده. وقتی به خودش می آید وسط یک میدان پر از گرگ های گرسنه ایستاده و وقت رو کردن تمام داشته های است. باید نشان بدهد چه چیزی در چنته دارد. برای شروع، اول از همه، تمام زنانگی اش را به باد می دهد. تصمیم می گیرد مرد باشد! دختر قصه ما تصمیم می گیرد یک تنه بجنگد و انتقام از دست دادن تمام داشته هایش را بگیرد. دختری که در اوج تنهایی امیدش را از دست نمی دهد و به خودش باور دارد؟ دختری که برای محبت کردن و از جنس آرامش آفریده شده تمام ظرافتش را در هم می شکند و با شکسته های وجودش سلاحی می سازد و به جنگی می رود که برای شانه های نحیفش بیش از اندازه بزرگ است ...
دلم با خنده تو گرم میشه، تو روزایی که دنیا سرد باشه
تو رو حس میکنم می فهمم اینو ...
یه زن می تونه گاهی مرد باشه!
*** رمان سیگار شکلاتی هما پور اصفهانی ***
قسمتی از کتاب سیگار شکلاتی هما پور اصفهانی
زمان حال – تهران
همینطور که با دقت به نقطه وسط سیبل خیره شده بود، بدنش را تقریبا چهل و پنج درجه به سمت چپ چرخاند. دست چپش را داخل جیب شلوار گرم کن مشکی رنگش فرو کرده و با دست راست سعی در نشانه گیری و تنظیم مگسک نوک اسلحه بر روی سیبل مقابلش داشت. تمام ذهنش روی هدفش متمرکز بود و بعد از چند ثانیه که نشانه اش را تنظیم کرد با بند ابتدایی انگشت اشاره دست راست ماشه را کشید. اسلحه لگد زد و گلوله پنج میلیمتری شلیک شد. در کمتر از چند ثانیه دوباره روی هدفش متمرکز شد و باز ماشه را کشید. شلیک سوم، چهارم، پنجم و ششم تا وقتی که خشاب اسلحه خالی شد. بی توجه به سیبل مشغول تعویض خشاب شد. با کشیده شدن گوشی ایمنی که روی گوش هایش بود به سمت راست چرخید و اسلحه خالی را روی پایه مخصوصش رها کرد. با دیدن امید مسئول میدان با سر اشاره کرد چیه؟ امید همینطور که نگاهش روی سیبل شهراد بود گفت:
- یه نگاه بنداز! سه تا توی نقطه شماره ده، دو تا نه، یه دونه روی خط بین نه و هشت!
شهراد توجهی نکرد، می دانست دنباله حرف های امید به چه چیز می رسد. ولی این چیزی نبود که دلش می خواست و دنبالش بود. صدای شلیکه برش از دور به گوش می رسید. لبخند کجی تحویل امید داد و گفت:
- زمان آتش هم دست از سر من بر نمی داری؟ خوبه خودت میدونی الان نباید تو میدون باشی! هنوزم می خوای همون حرفای تکراری رو بزنی؟
امید با کلافگی دستی بین موهای کوتاه و روشن بورش فرو کرد. بعد از چند ثانیه سکوت دستش را از بین موهایش بیرون کشید و روی بازوی ورزیده و برنزه شهراد گذاشت و گفت:
- چرا نمی فهمی شهراد؟ تو باشگاه من تا الان تو بهترینی! اگه توی تیم بری خیلی راحت جهانی میشی! واقعا اینو نمی خوای؟
شهراد خشاب پر و اسلحه را برداشت و بی حرف مشغول تعویض خشاب شد. امید خیلی خوب می دانست نمی تواند نظر شهراد را عوض کند. شهراد وقتی حرفی می زد سفت و سخت روی حرفش می ماند و مرغش یک پا داشت. ولی باز هم از رو نرفت و گفت:
- شهراد همین یه بار! تو و سارا می تونین برای کشورتون افتخار آفرین باشین آخه چرا اینقدر خودخواهی؟
شهراد بی توجه به اسم سارا که به خوبی می شناختش، خودش را آماده برای آتش اعلام کرد و با این حرکت به امید نشان داد که دیگر تمایلی به ادامه حرف زدن ندارد. خنده اش گرفته بود. او خودخواه بود!؟ خیلی! اگر خودخواه بود آن لحظه در آن نقطه و آن وضعیت قرار نداشت و دلیلش را فقط خودش می دانست. عضله های صورتش را جمع و جور کرد. برای نشانه گیری نیاز به ثبات داشت. حتی توی عضله های صورتش، برای اینکه بتواند بهتر ببیند و بهتر تمرکز کند. باید این بار همه تیرهایش را به نقطه ده میکوبید، مرکز جای او بود. جای همیشگی او!
مشغول جمع کردن اسلحه اش بود که امید را از دور دید. مشغول سر و کله زدن با صاحب باشگاه تیر اندازی، آقای نبوی بود. امروز هم خبری از کیس مورد نظرش نشده بود. تصمیم داشت هر چه سریع تر از آنجا برود واقعا حوصله اصرارهای بدون توقف امید را نداشت. کیف مخصوص حمل اسلحه اش را که شبیه سامسونت بود برداشت. سریع اسلحه و خشاب های را داخل کیف جا ساز کرد، در کیف را محکم بست و بعد از برداشتن در باشگاه بیرون زد. ظهر تابستان بود و هوا بس ناجوانمردانه گرم! نفسش را بیرون فرستاد و راهش را به سمت راست کج کرد که به پارکینگ منتهی می شد. خورشید وسط آسمان خودش را با قدرت تمام به رخ می کشید. باز هم صدای وز وزهای امید در ذهنش پیچید. واقعا نمی دانست این خواهش ها و اصرارهای امید را کجای دلش جا بدهد! حیف که مجبور بود در آن باشگاه بماند، وگرنه یک لحظه هم تعلل نمی کرد و محل تمرینش را تغییر میداد. با شنیدن صدای زنگ اس ام اس موبایلش همینطور که به سمت موتورش می رفت، گوشی اش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن اسم امید زیر لب غرید:
- سیریش! امید عاجزانه نوشته بود:
- اقلا پیشنهاد آقای نبوی رو قبول کن!
پوزخندی زد و به سمت موتور آپاچی زرد رنگ رفت. پیشنهاد آقای نبوی را هم نمی خواست. از او خواسته بود دوره کامل تیر اندازی را ببیند و بعد از گرفتن مدرک مربی گری اقلا مهارتش را به بقیه بچه های باشگاه آموزش بدهد تا آنها شانس آوردن مدال را داشته باشند. ولی هدف شهراد ورای این حرف ها بود. باید برای انتخاب شدن باز هم صبوری به خرج می داد. کلاه کاسکتش را روی سرش گذاشت و نشست روی موتور. قسمت بانوان باشگاه تیر اندازی پشت باشگاه مردانه بود و همزمان با هم می توانستند تمرین کنند و در کار هم اختلالی به وجود نیاورند. همین که استارت زد، ماتیز سفیدی وارد پارکینگ شد و در جای خالی با کمی فاصله از شهراد پارک کرد. باشگاه جدا بود ولی پارکینگ مشترک بود. برای همین حضور آن خانم پشت فرمان ماشین کاملا توجیه شده بود. شهراد سوئیچ را داخل جایگاهش چرخاند و استارت زد. ماشین روبرویش خاموش شد. دختر راننده خم شد سمت صندلی عقب و کیف مخصوص اسلحه اش را برداشت. شهراد گاز داد و بی توجه به دختر که خیلی خوب میشناختش گاز داد و از پارکینگ خارج شد ... او سارا بود!
*** سیگار شکلاتی هما پور اصفهانی ***
جلوی مجتمع سنگی-آجری ترمز کرد. کلاه را از سرش برداشت. داشت از گرما هلاک می شد. از گرما نفرت داشت! بدنش عجیب به سرما عادت کرده بود! دستی توی موهای پر پشتش کشید و از روی موتور پایین آمد. ریموت کوچک را از توی جیبش در آورد. نگاهی به نمای ساختمان پنج طبقه روبرویش انداخت. آجرنما بود، آجرهای کرمی. مخلوط شده با سنگ های سبز تیره براق. رنگ سبز را دوست نداشت. دوست نداشتن توصیف کمی بود برای احساسش، فراتر از این حرفها بود. متنفر بود از این رنگ! سالها بود که از این رنگ با همه وجودش نفرت داشت. با ریموت در پارکینگ را باز کرد، در نرده ای سفید ذره ذره باز شد. صبر کرد تا در نصفه باز بشود. از همان گوشه هم می توانست داخل شود، اما عجله ای برای زود رسیدن نداشت. باز دست کرد توی جیبش و چوب قهوه ای سیگارش را بیرون کشید. گذاشت گوشه لبش و با دندان جویدش. گاهی اوقات جویدن این چوب سیگارِ کارِ دست، که هديه اردلان بود برایش به لذت کشیدن یک نخ سیگار بود. در نصفه شده بود، با پای پیاده موتور را از رمپ پایین برد. همینطور که پایین می رفت دست راستش را بالا برد و با ریموت در را دوباره بست. موتور بزرگ و زرد رنگش را در قسمت نرده ای کوچکی که مخصوص موتور و دوچرخه بود پارک کرد. از گوشه چشم نگاهی به جایگاه ماشین ها انداخت. ریوی سفید رنگ آقای شاهد سر جایش پارک بود، این نشان می داد پدرش خانه است. پوفی کرد و چوب سیگار را گاز گرفت. کلاهش را زیر بغل زد و رفت سمت در زرشکی آسانسور. دکمه اش را زد و منتظر ایستاد. سابقه نداشت وقتی می خواست سوار آسانسور بشود آسانسور توی طبقه های پایین باشد. همیشه توی طبقه پنجم گیر بود! صدای ماشینی را از پشت سرش شنید که از رمپ پایین آمد. مهم نبود که چه کسی وارد ساختمان شده، اهل سلام علیک با همسایه ها نبود و از صدقه سر پدرش کسی هم خوش نداشت با او طرف صحبت بشود. یک چشمش به شیشه مستطیلی قسمت وسط بالای در آسانسور بود که کی نور اتاقک آسانسور را می بیند، یک چشمش هم به فلش روی دکمه کنار در که کی به سمت پایین سبز می شود. بالاخره سبز شد، لبخند زد. آماده بود آسانسور توقف کند تا در را باز کند و سوار بشود که صدای قدم هایی را پشت سرش شنید و همه حواسش جمع شد. همین که دستی نشست سر شانه اش، کاملا بی اراده با یک حرکت گارد گرفت. دست طرف را از روی شانه اش گرفت و سریع چرخید. طوری که دست طرف پیچ خورد. صدای داد مردی که دست روی شانه اش گذاشته بود بلند شد:
- آخ آخ شهراد وحشی دستمو شکستی؟
شهراد با دیدن چهره درهم شده از درد دایی اش، سریع دستش را دستش گرفت و با خنده گفت:
- ا دایی شما بودین؟! ببخشید ... میدونین که ...
دایی دستش را از دست شهراد بیرون کشید. با اخم نگاهش کرد و همینطور که دستش را ماساژ میداد گفت:
- بله می دونم، نشد یه دفعه من تو رو سورپرایز کنم! دفعه دیگه با اسلحه ازت پذیرایی می کنم. داشتی می شکستی دستمو الکی الکی؟
شهراد خندید، خودش هم خوب می دانست با یک فشار بیشتر فاتحه دست دایی خوانده شده بود. خوشحال بود که دایی زود او را از اشتباه در آورده بود، وگرنه این هم به پرونده سیاهش اضافه می شد که زده دست داییش را شکسته! گفت:
- چه عجب از این طرفا خان دایی! ریموت داشتین؟ اومدین پایین!
- عجب به جمالت اومدم بابا تو ببینم. ریموت هم نداشتم، هوا گرم بود خدا خیر به نگهبانتون بده. منو می شناخت درو باز کرد ماشینو بذارم تو پارکینگ و گرنه موقع رفتن ماشین سونا خشک می شد!
بالاخره مستطیل شیشه ای روشن شد، شهراد در آسانسور را باز کرد و کنار ایستاد. سلامی نظامی داد و گفت:
- هرچند با تاخیر، اما بفرمایید خواهش می کنم! خوش اومدین. دایی با محبت دست روی شانه شهراد گذاشت و هر دو وارد اتاقک شدن
- چه خبر پسر؟!
شهراد چوب سیگاری که توی دستش گرفته بود و فشار میداد را توی جیبش برگرداند. دکمه چهار را فشار داد و گفت:
- سلامتی دایی جان ... صدای ملودی آسانسور بلند شد، دایی اخمی کرد و گفت:
- با منم آره؟ هر دو مرد خندیدند و شهراد گفت:
- نفرمایید !
دایی به شوخی گفت:
- باشه به وقتش می فرمایم، دارم برات!
باز شهراد خندید، اتاقک که ایستاد شهراد کنار ایستاد و گفت:
- بفرمایید دایی ...
دایی رفت بیرون و به دنبالش شهراد روان شد. کریدور بیست متری خلوت بود. صدایی از هیچ کدام شش واحد طبقه چهارم در نمی آمد. شهراد کلیدش را در آورد، رفت سمت در و گفت:
- فقط امیدوارم آقای شاهد روی دنده خوبش باشه! اقلا جلوی شما آبروداری کنه.
در را باز کرد و وارد راهروی سرامیکی جلوی در شد، دایی هم پشت سرش آمد داخل و دو مرد هنوز حتی کفش هایشان را هم در نیاورده بودند که صدای داد آقای شاهد خانه را از جا کند:
- شمیم! به این تنه لش بگو، کفشاشو دم در در بیاره. راه نیفته با کفش بره تو اتاقش! اینبار با کمربند ...
دایی با خشم دستی به ریشهای جوگندمیش کشید و زیر لب گفت:
- لا اله الا الله ...
شهراد خندید، دستی روی سه ستاره بزرگ سر شانه دایی کشید و گفت:
- بفرمایید تو جناب سرهنگ، می دونین که این چیزا طبيعيه! آقای شاهد رو ولش کنی پسر نره خرش رو با کمربند میزنه!
دایی بی توجه به طنز نهفته در کلام شهراد با خشم و صدای فرو خورده گفت:
- آخه تا کی شهراد؟!
شهراد دیگر توجهی نکرد. این بحث با دایی برایش تکراری بود و همیشه هم یک نتیجه داشت. کفش هایش را در آورد. کلاه کاسکتش را روی جا کفشی توی راهرو گذاشت و یک راست وارد دستشویی شد. دستشویی درست جلوی در ورودی و انتهای راهروی دو متری جلوی در بود. سمت راستش آشپزخانه اپن و بعد از آن پذیرایی پنجاه متری خانه قرار داشت. وسط پذیرایی، درست سمت چپش هم یک راهرو قرار داشت و داخل راهرو دو اتاق خواب. یکی اتاق شمیم و دیگری اتاق آقای شاهد و خانومش. اتاق شهراد هم کوچکترین اتاق خانه بود. آخر پذیرایی سمت چپ یک راهروی دیگر بود که آخر راهرو اتاق دوازده متری شهراد و سمت راستش حمام قرار داشت. صدای گپ و گفتگوی دایی را با آقای شاهد می شنید. جوراب های را در آورد و انداخت توی روشویی. آب را باز کرد رویش، آب ذره ذره در تار و پود جوراب ها رخنه کرد. دمپایی های بزرگ سورمه ای مخصوص خودش را پا کرد. در آن خانه همه چیزش مخصوص بود! با شلنگ دستشویی پا را شست، سفت و محکم. وقتی خیالش راحت شد که پاهایش که صبح تا ظهر ماندن توی کفش های اسپرتش حسابی بو گرفته بودند خوش بو شده، رفت سر وقت روشویی. جوراب های سفید رنگش خوب خیس شده بودند، با همان مایع دستشویی کمی مشتشان داد و وقتی اثری از لک رویشان ندید آب کشید و محکم فشارشان داد تا آبشان گرفته بشود. دمپایی هایش را اریبی کنار دیوار در آورد که آب از داخلشان برود و زودتر خشک شود. رفت از دستشویی بیرون. دمپایی های رو فرشیش توی جا کفشی کنار در بود. قبل از اینکه همه جا را با پاهای خیسش نجس کند، روی پا دری ایستاد و با پای دراز شده دمپایی ها را از توی جا کفشی بیرون کشید. با یک پرش پرید سمتشان و پوشیدشان. بعد با خیال راحت راه افتاد سمت پذیرایی. مادرش توی آشپزخانه مشغول فراهم کردن وسایل پذیرایی از دایی بود. خم شد از روی اپن و داخل ظرف میوه سیبی برداشت، بلند گفت:
- سلام مامان خانوم ...
همانطور که انتظارش را داشت هیچ جوابی دریافت نکرد. در ازایش صدای آقای شاهد را شنید که گفت:
- خانوم اون میوه ها رو دوباره بشور ...
دستش مشت شد، فکش هم منقبض. ولی خیلی سریع به حالت اول برگشت. انگار که هیچ چیز نشنیده بود! دایی داشت منفجر می شد، اما با نگاه شهراد خودش را کنترل کرد و باز دستی به ریشش کشید. شهراد گازی به سیب زد و رو به آقای شاهد گفت:
- سلام آقای شاهد!
خیلی وقت بود پدرش را بابا صدا نمی کرد. او فقط آقای شاهد بود! با جیغ شمیم بیخیال نگاه چپ چپ آقای شاهد چرخید. شمیم پیچیده توی چادر سفید رنگ نمازش از اتاق بیرون پریده و یک راست شیرجه زد سمت آغوش دایی که به رویش باز شده بود. دایی با عشق پیشانی شمیم را بوسید و گفت:
- قبول باشه خانوم دکتر!
شمیم همیشه از شنیدن این واژه غرق خوشی می شد. آرزویش بود پزشکی قبول بشود و همه خانم دکتر صدایش بزنند. غش غش خندید و گفت:
- وای دایی دلم براتون یه ریزه، یه چیکه، قد سوراخ جوراب مورچه شده بود!
شهراد با لبخند به شمیم نگاه می کرد. شمیم سنگینی نگاهش را حس کرد، سرش را بالا گرفت و برعکس برخورد سرد پدر و مادرش گفت:
*** خرید کتاب سیگار شکلاتی هما پور اصفهانی با تخفیف ***
- سلام داداش جونم تنها منبع محبتش بعد از دایی و اردلان، همین شمیم بود و حاضر بود برای حفظ این سه منبع محبت همه چیزش را فدا کند. گاز دیگری به سیبش زد و با دهان پر گفت:
- سلام به روی ماه نشسته ات، با چادر نماز کسی می یاد از اتاق بیرون؟
سنگینی نگاه آقای شاهد را که حس کرد. نگاهش کرد، معنی نگاهش را دیگر خوب می فهمید. این نگاه غضبناک یعنی «خاک بر سر توی بی حیای بی دین و ایمون! نصف توئه! یاد بگیر!».
شهراد می دانست اگر فقط کمی دیگر در آن جمع بماند جلوی خواهرش تحقیر می شود و این اصلا چیزی نبود که دلش بخواهد. پس گاز محکم تری به سیبش زد و ته مانده اش را از عمد انداخت توی بشقاب آقای شاهد که روی میز جلویش بود و بی توجه به داد و هوارهای پدرش با لبخندی موذی بعد از عذر خواهی از داییش راهی اتاقش شد. آقای شاهد خودش هم به خوبی می دانست برخورد فیزیکی با پسرش امکان ندارد! شهراد چیزی از یک غول کم نداشت! ده سال باشگاه رفتن مداوم و ورزش های رزمی چیزی از او ساخته بود که خیلی از جوان های دور و برش آرزویش را داشتند.
می خواست اول از همه دوش بگیرد، پس لباسی که قصد داشت بعد از حمام بپوشد را روی تخت خواب فلزی یک نفره اش ولو کرد و بعد از برداشتن تن پوش سورمه ای رنگش از اتاق خارج شد. یک راست داخل حمام شد. زیر دوش همیشه دچار رخوت و احساس سبکی خاصی می شد. برای همین هم بعد از کارش همیشه دوش می گرفت. حتی اگر شده فقط سه دقیقه، سه دقیقه زیر پاکی مطلق! به قول اردلان: «اون یه اردک دوست داشتنی بود!»
از حمام که بیرون آمد بدون اینکه راهش را به سمت پذیرایی کج کند یک راست رفت توی اتاقش كلاه حوله را کشیده بود روی سرش. انگشت اشاره اش را از روی حوله داخل گوشش فرو کرد و چند بار محکم تکان داد که آبهای گوشش بیرون بیاید. چراغ گوشیش روی میز تحریرش که میز کامپیوترش هم محسوب می شد، چشمک می زد و این نشان می داد اس ام اس دارد. همینطور که با یک دست از روی کلاه حوله آب موهایش را می گرفت با دست دیگر گوشیش را برداشت و اس ام اس را باز کرد. اردلان بود:
- خونه ای ؟
یک کلمه تایپ کرد:
- آره!
از اس ام اس دادن متنفر بود و اکثر اس ام اس هایی که برایش می آمد بی جواب می ماندند. به جز اس ام هایی که باید جواب می داد! یعنی مجبور بود! خواست گوشی را دوباره روی میز کامپیوترش رها کند که باز اس ام اس آمد. اردلان بود دیگر! توی اس ام اس نوشتن حسابی تر و فرز بود. نوشته بود:
- عصر می بینمت؟
دوباره نوشت:
- آره!
و اینبار گوشی را انداخت روی میز. تند تند موهایش را خشک کرد و رفت سمت در. اول قفلش کرد که شمیم بی هوا نیاید داخل اتاق، بعد حوله را از تنش بیرون کشید و آویزان چوب لباسی کنار اتاق کرد. رفت سمت لباس هایش، شورت تامی سفیدش را با لبه های قرمز و سورمه ای برداشت و پوشید. بعد از آن هم شلوارک ساده سورمه ایش را برداشت. اجازه داد بالا تنه برنزه شده اش کمی از باد خنک کولر فیض ببرد. رفت جلوی آینه قدی اتاق، از قیافه اش بیزار بود! حتی با وجود تغییرات مضحکی که توی صورتش به وجود آورده بود باز هم حالش از خودش به هم می خورد؟ به صورتش نگاه نکرد، طبق معمول همیشه. اما هیکلش را دوست داشت. نگاهی به شکم تکه تکه اش انداخت. فیگور گرفت، كل عضله هایش برجسته شدند و اعتماد به نفس را به رگ هایش تزریق کردند. دستکش های بوکسش را دستش کرد و رفت سمت کیسه بوکس مشکی که از سقف آویزان کرده بود. مشت زد، به کیسه بوکس، اما در ذهنش به دهن سپهر! مشت زد، به کیسه بوکس. اما در ذهنش پای چشم امیر! مشت زد، به خاطراتش. مشت زد به کوه یخی قلبش. مشت زد، به حرفهای پدرش. مشت زد، به قهر مادرش. مشت زد، به آینده سیاهش. مشت زد به گذشته کورش! مشت زد ... زد ... زد ... اینقدر که آرام بشود. بتواند بخندد. مثل همیشه باز هم بتواند بخندد. اینقدر زد که خسته شد. دستکش ها را در آورد و پرت کرد گوشه اتاق. رفت سمت هالترش. دو عدد وزنه بیست کیلویی انداخت این طرف آن طرفش و مشغول شد. عضله های جلو بازویش باد می کردند، بیرون می زدند و بر می گشتند سر جایشان. دستش را که خم می کرد داد عضله ها در می آمد. دستش را که راست می کرد عضله ها کش می آمدند و باز روز از نو روزی از نو. ستش را تکمیل کرد. سه تا هشت تا، هالتر را هم گذاشت کنار اتاق. دمبل های ده کیلوییش را برداشت، مشغول شد. پشت بازو. دستهایش را می برد بالا، همزمان می آورد سمت پایین، کنار بدنش زاویه نود درجه می ساخت. می برد عقب و باز کنار بدنش نگه می داشت. وقتی داد عضله هایش بلند شد و حس کرد عضله های مادر مرده به سوزش افتاده اند دمبل ها را سر جایشان برگرداند. چشم گرداند روی پوسترهای اتاقش. روی هیکل بی نقص مرحوم روح الله داداشی. روی قوی ترین مردان جهان و برترین فیتنس کارها. فقط شانزده سالش بود که دیوار اتاقش را پر کرد از پوستر مردان قوی هیکل و چیزی نگذشت که خودش هم شد یکی از آنها؛ البته بعد از برگشتن از ماموریت طاقت فرسایش! سیستمش را روشن کرد. کد عبور داد، وارد شد فایل موسیقی مورد نظرش را باز کرد. کنترل اِی زد و همه را با هم انتخاب کرد. اینتر را کوبید و کشوی میز را باز کرد. یک بسته کاپتان بلک از داخل باکس دوازده تایی بیرون کشید و بازش کرد. ضربه زد زیرش. یک نخ به بیرون سرک کشید، با دو انگشت گرفتش و گذاشت بين لبهای برجسته اش. فندکش را از لب میز برداشت. به سیگار پک زد و فندک روشن را زیرش گرفت. سیگار روشن شد و دهانش طعم گس گرفت. زیر سیگاریش را برداشت. دود را فرستاد بیرون. ولو شد روی تختش، زیر سیگاری را درست پایین تخت جایی که دستش از تخت آویزان می شد قرار داد که خاکستر سیگارش بریزد داخل زیر سیگاری. بوی شکلات اتاق را برداشت، پک دیگری زد.
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم، غلط
و در جایی دیگر از کتاب سیگار شکلاتی می خوانیم:
شهراد پوزخند زد، از لب تخت بلند شد. دستمالی که مخصوص پاک کردن دستاش بود رو از توی کیفش بیرون کشید و انگشتای بلند اما پینه بسته اش رو یکی یکی روی دستمال کشید، بعد کف دستش و بعد هم كل دستش رو با وسواس پاک کرد ... بعد از کارش فقط دوست داشت دوش بگیره ... باید تا رسیدن به خونه صبر می کرد. کمربند شلوارش رو که روی صندلی کنار تخت امید بود، برداشت و توی بندینه های شلوارش یکی یکی و با صبر فرو کرد ... از گوشه چشم نگاش افتاد به امید. ریلکس ترین مشتریش لخت مادر زاد روی شکم افتاده بود روی تخت و قرمزی بدنش نشون می داد که هنوز درد ضربه ها توی بدنش هست. اما این کارش بود. براش اهمیتی نداشت که مشتری ها درد می کشن یا نه، اصلا هم مهم نبود دردش براشون همراه لذته یا نه! خودشون می خواستن، پس مسلما دوست داشتن .... به شهراد چه؟ ... کمربندش رو کشید و شکمش رو داد تو و سگک کمربند رو بست ... صدای امید بلند شد، نصف صورتش روی بالش بود و حرفاش نصفه نیمه توی دل بالش فرو می رفت:
وای خدا مردم از خوشی. شهراد من تو رو نداشتم چی می شد واقعا؟! | باز پوزخند زد. رفت سمت کنسول بزرگ کنار اتاق کارش رو بلد بود ... اینقدر اومده بود و رفته بود که خبره شده بود کیف پول رو برداشت. طبق معمول پول خوردهای کیف امید دست مزد اون می شد. دو تا ده هزاری ... بقیه پولاش چک پول های پنجایی و صدی و حتی پونصدی بود. نمی دونست این قشر مرفه بی درد این پول ها رو از کجا می یارن البته در مورد امید که مطمئن بود باد آورده است .... بابای کارخونه دارش بود که شب به شب جیب پسرش رو پر از پول می کرد که مبادا جایی کم داشته باشه ... دو تا ده هزاریش رو برداشت. برای امید اصلا هم مهم نبود هفته ای سه روز شهراد رو دعوت کنه خونه اش و حسابی از خجالت خودش در بیاد ... امیدی که تموم دغدغه زندگیش پایین تنه اش و بعدش رو فرم موندن هیکلش و عوض کردن رنگ به رنگ ماشینش و ددر رفتن با دوستاش بود واسه اش چه فرقی داشت هفته ای شش تا از این ده هزاریای سبز خوشگل از کفش بره ..... اصلا به چشمش هم نمی یومد. شهراد پولشو برداشت چپوند توی کیف پول قهوه ای خودش .. هدیه تولدش ... هه! تولد .... خنده اش گرفت ... کیفو دوباره چپوند توی جیب پشت شلوار جینش و از روی همون کنسول، کلاه کاسکت بزرگ سفیدش رو برداشت .... صدای امید دوباره بلند شد، اما اینبار نزدیکش شده بود. چون از نزدیکی صدا جا خورد چرخید ... امید همونطور لخت پشت سرش ایستاده بود .. نفسشو فوت کرد و صورتشو برگردوند...
هی پسر تا کی می خوای خودتو توی اون باشگاه قدیمی تلف کنی؟!! بابا تو با این هیکل با این قیافه .... جون مادرت اذیت نکن شهراد ... بیا تو باشگاه خودم کار خودتو بکن. پورسانتش هم پنجاه پنجاه ... می دونم از هیربد شصت چهل می گیری ...... بابا بیا پیش من پنجاه پنجاه ...... تازه مزیتای دیگه هم داره ..... می دونی که از توی باشگام چند تا مدل دادم بیرون تا حالا؟! تازه خیلی هاشون فقط واس خاطر هیکلاشون بوده ..... قيافه ها شبیه چلغوز یا کریم! تو که دمت گرم.... خندید، بی صدا فقط در حد نشون دادن دندوناش، کلاشو زد زیر بغلش و راه افتاد سمت در ... امید پوف کرد ... انتظاری جز این برخورد از شهراد همیشه خونسرد و کم حرف نداشت. خم شد حوله سفیدی از روی تخت برداشت، پیچید دور خودش و رفت توی سالن، شهراد جلوی در داشت کفششو می پوشید ...
مشخصات
- عنوان کتاب
- سیگار شکلاتی
- نویسنده
- هما پور اصفهانی
- ناشر
- سخن
- تعداد صفحات
- 728
- وزن
- 775 گرم
- زبان کتاب
- فارسی
- سال چاپ
- 1398
- نوبت چاپ
- 13
- قطع
- رقعی
- جلد
- شمیز
- شابک
- 9786007986271
افزودن نظر جدید