گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
کتاب «پسری با پیژامه ی راه راه» رمانی است نوشته ی «جان بوین» نویسنده ی ایرلندی که در سال 2006 منتشر شده است. پسری با پیژامه ی راه راه توسط خانم «پروانه فتاحی» ترجمه و توسط انتشارات «هیرمند» به چاپ رسیده است. داستان کتاب با موضوع هولوکاست ماجرای دو کودک خردسال را مطرح می کند که به واسطه ی اتفاقاتی به اردوگاه راه می یابند.
در سال 2008 براساس اقتباسی از داستان کتاب، فیلمی به کارگردانی مارک هرمن کارگردان اهل بریتانیا ساخته شد.
با ما در بوکالا با مطالعه ی قسمتی از کتاب پسری با پیژامه ی راه راه همراه باشید.
قسمتی از کتاب پسری با پیژامه راه راه
فصل 1: کشف برونو
یک روز بعد از ظهر وقتی برونو از مدرسه به خانه آمد، با کمال تعجب دید خدمتکار همیشه سربه زیرشان ماریا در اتاق خواب او ایستاده و دارد تمام وسایلش، حتی وسایل کاملا شخصی را که دور از چشم همه مخفی کرده بود، از قفسه ها بیرون می آورد و در چهار جعبه ی بزرگ چوبی می گذارد.
برونو تا جایی که می توانست مؤدبانه پرسید: «داری چه کار می کنی؟» البته از دیدن او لا به لای وسایلش خوشحال نبود، ولی مادرش همیشه به او می گفت که باید با ماریا با احترام حرف بزند و در صحبت کردن با او از رفتار پدر پیروی نکند. «به وسایل من دست نزن.»
ماريا سرش را تکان داد و به راه پله ی پشت سر او اشاره کرد که مادر برونو همان لحظه سر رسیده بود. او زنی قد بلند بود که موهای قرمزش را با تور پشت سرش جمع کرده بود و با حالتی عصبی دست هایش را به هم می مالید، انگار چیزی در کار بود که نمی خواست درباره اش حرف بزند، یا نمی خواست آن را باور کند.
برونو به طرف مادر دوید و گفت: «اینجا چه خبر است مامان؟ ماريا وسط وسایل من چه می کند؟»
مادر گفت: «دارد آن ها را جمع می کند.»
برونو پرسید: «جمع می کند؟» به سرعت حوادث چند روز گذشته را مرور کرد تا ببیند آیا خطایی از او سر زده و یا چیزی بر زبان آورده که اجازه ی گفتنش را نداشته، که به خاطر آن بخواهند او را به جای دیگری بفرستند. هیچ چیز به فکرش نمی رسید. در واقع طی چند روز گذشته، رفتارش با همه کاملا خوب بود و اصلا یادش نمی آمد که شیطنتی کرده یا جایی را به هم ریخته باشد. دوباره پرسید: «برای چی؟ مگر من چه کار کرده ام؟»
ولی مادرش داشت به طرف اتاق خودش می رفت. پیشخدمتشان لارس آنجا داشت وسایل او را جمع می کرد. مادر آهی کشید و دستش را با ناامیدی در هوا تکان داد، برگشت و به طرف پله ها رفت. برونو هم دنبال او رفت تا جواب سؤالش را بگیرد.
با اصرار پرسید: «چی شده؟ می خواهیم از اینجا برویم؟»
مادر گفت: «بیا طبقه ی پایین، آنجا صحبت می کنیم.» به سمت اتاق بزرگ ناهارخوری رفتند، جایی که پیشوا هفته ی پیش با آن ها غذا خورده بود.
برونو از پله ها پایین دوید و زودتر از مادر به سالن غذاخوری رسید و منتظر مادر ایستاد تا برسد. بی آنکه حرفی بزند لحظه ای به مادرش چشم دوخت و پیش خود فکر کرد او امروز صبح نتوانسته خوب آرایش کند چون دور چشمانش قرمزتر از همیشه است. مثل قرمزی چشم های خودش وقتی که شلوغ بازی راه می اندازد و به دردسر می افتد و آخرش هم به گریه ختم می شود.
مادر گفت: «لازم نیست نگران باشی برونو.» برونو روی همان صندلی نشست که زن بلوند زیبایی که با پیشوا برای مهمانی شام آمده بود، روی آن نشسته بود و وقتی پدر در را می بست برای او دست تکان داده بود. مادر در ادامه گفت: «راستش حادثه ی بزرگی در پیش است.»
برونو پرسید: «چه حادثه ای؟ قرار است من از اینجا بروم؟ »
مادر گفت: «نه، تنها تو که نه.» یک لحظه انگار لبخندی به لب آورد اما در واقع توی فکر بود. «همه ی ما، پدرت و من، تو و گرتل. هر چهار نفرمان.»
برونو فکری کرد و چهره اش را در هم کشید. او اصلا نگران این نبود که گرتل را به جای دیگری بفرستند چون این دختر درست بشو نبود و چیزی جز دردسر برای برونو نداشت، اما به نظر چندان منصفانه نبود که همه مجبور باشند با گرتل بروند.
برونو پرسید: «کجا؟ دقیقا کجا باید برویم؟ چرا همینجا نمانیم؟»
مادر توضیح داد: «به خاطر شغل پدرت. میدانی که چه شغل مهمی دارد، مگر نه؟»
برونو گفت: «بله، البته.» و سرش را تکان داد، چون همیشه تعدادی مهمان رسمی در خانه داشتند مردها با یونیفرم های عالی و زن ها با ماشین های تایپ، و او مدام مجبور بود دست های کثیفش را پنهان کند. رفتار مهمان ها با پدر همیشه بسیار مؤدبانه بود و به همدیگر می گفتند که باید هوای او را داشت و پیشوا فکرهای بزرگی برای او دارد.
مادر ادامه داد: «خب، وقتی کسی شغل خیلی مهمی دارد، گاهی اوقات کسی که او برایش کار می کند از او می خواهد که به جای دیگری برود، چون آنجا کار خاصی برایش در نظر گرفته.»
برونو پرسید: «چه جور کاری؟»
اگر می خواست با خودش رو راست باشد که همیشه سعی می کرد باشد درست و حسابی نمی دانست که شغل پدرش چیست.
یک روز در مدرسه راجع به شغل پدرها صحبت می کردند. کارل گفت پدرش میوه فروش است. برونو می دانست او راست می گوید چون به مغازه ی میوه فروشی اش در مرکز شهر رفته بود. دانیل گفت پدرش معلم است و راست میگفت چون برونو دیده بود که او به پسرهای بزرگتری درس می دهد که عقل حکم می کند برونو دور و بر آنها نرود. مارتین گفته بود پدرش سرآشپز است و برونو هم این را می دانست چون گاهی اوقات که پدر مارتین دنبالش می آمد یک روپوش سفید و یک پیشبند شطرنجی تنش بود، انگار همین الان از آشپزخانه بیرون آمده است.
وقتی از برونو راجع به شغل پدرش سؤال کردند، دهان باز کرد که بگوید اما دید چیزی از شغل او نمی داند. تنها چیزی که توانست بگوید این بود که همه باید هوای او را داشته باشند چون پیشوا کارهای بزرگی برای او در نظر دارد. راستی، یک یونیفرم عالی هم دارد.
مادر گفت: «این یک شغل مهم است.» برای لحظه ای دودل شد و ادامه داد: «شغلی که برای انجامش شخص خیلی خاصی لازم است. تو این را می فهمی، نه؟»
برونو پرسید: «حالا حتما همه ی ما هم مجبوریم برویم؟»
مادر گفت: «البته که باید برویم. تو که نمی خواهی پدرت تنها سر کار جدیدش برود و آنجا تنها بماند، هان؟»
برونو گفت: «فکر کنم نه.»
مادر گفت: «اگر پیشش نباشیم خیلی دلش برایمان تنگ می شود.»
برونو پرسید: «برای من بیشتر دلش تنگ می شود یا گرتل؟»
*** خرید کتاب پسری با پیژامه راه راه ***
مشخصات
- نویسنده
- جان بوین
- مترجم
- پروانه فتاحی
- ناشر
- هیرمند
- تعداد صفحات
- 196
- وزن
- 222گرم
- شابک
- 9789644083549
افزودن نظر جدید