گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
کتاب بادبادک باز رمانی است به قلم خالد حسینی ؛ نویسنده افغانی الاصل ساکن ایالات متحده که داستانش حول شخصیت های افغان می گردد. کتاب بادبادک باز به همت زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده ترجمه و توسط نشر مروارید چاپ و منتشر شده است.
موضوع داستان کتاب بادبادک باز کودکی تا بزرگسالی یک کودک افغان را دنبال می کند که بواسطه خشونت طالبان آسیب های جسمی و روانی زیادی می بیند و در کوران حوادثی که پیاپی برای او نسل او رخ می دهد، چاره ای جز فرار از کشور نمی بیند...
در سال 2007 فیلم بادبادک باز براساس داستان رمان بادبادک باز به کارگردانی مارک فوستر ساخته و نامزد دریافت جایزه اسکار شد.
شما را به مطالعه معرفی و جملاتی از کتاب بادبادک باز اثر خالد حسینی در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا دعوت می کنیم.
معرفی کتاب بادبادک باز
خالد حسینی را نه تنها در ایران، بلکه در امریکا هم که مقیم آنجاست، نمی شناختند. او چهل و چند سال پیش در کابل به دنیا آمد. پسر یک دیپلمات است که خانواده اش در ۱۹۸۰ به امریکا پناهنده شده. در شمال کالیفرنیا طبابت می کند و کتاب بادبادک باز را در ۲۰۰۳ نوشته است. گویا پیش از رمان بادبادک باز جز چند داستان کوتاه چیزی منتشر نکرده است و این در واقع اولین رمان اوست. اما چرا این رمان در امریکا گل کرد و به قول یکی از مطبوعات بیش از ۲ هزار صفحه مرور و نقد و نظر بر آن نوشته اند، شاید یکی از دلایلش این باشد که پس از حادثه یازدهم سپتامبر و حمله آمریکا به افغانستان که این کشور پس از سالها جنگ و ویرانی در مرکز اخبار جهان قرار گرفت، تاکنون کمتر کسی در قالب رمان از این کشور سخن گفته باشد. به اضافه این که بی خبری امریکایی ها از بسیاری نقاط جهان، در حالی که کشور آمریکا در هر گوشه و کنار آن به شیوه های گونه گون مستقیم و غیرمستقیم دخالت می کند، برای آنان این فکر را پدید آورده باشد که ببینند در این گوشه های دورافتاده جهان چه خبر است و چرا با آنها درگیر می شوند و بعد ناگزیرند بهای آن را بپردازند. ضمنا مهاجرت دو - سه نسل از این کشورها که اغلب دستخوش نابسامانیها و هرج و مرج انقلاب و کودتا هستند، خواه ناخواه سبب حضور آنان در کشورهای امریکایی و اروپایی شده و بازتاب آن در دو رسانه بسیار فراگیر سینما و ادبیات بروز کرده است.
به هر حال، رمان حاضر برخلاف نظر برخی از دوستان که می گویند در هند و افغانستان و چین همه اش صحبت از فقر و فلاکت و بدبختی است و گویا در ایران مخاطب وسیعی نخواهد یافت، مرا به سهم خود شیفته کرد. زیرا نویسنده که در آمریکا به سر می برد، از نزدیک شاهد بسیاری جنگ و جدالها و کشتارها نبوده و فقط دستی از دور بر آتش داشته و بیشتر از گرمای آن برخوردار شده تا سوزندگی آن. بعلاوه، همه تأكید نویسنده از قول راوی داستان این است که این کشور فقط کشور خون و خونریزی نیست، بلکه انسانهای پاک نهاد و عاشق هم در آن هستند و بادبادک را نماد عشق و برادری و صلح و دوستی گرفته و در جستجوی نیمه گمشده خود به اصل باز می گردد و در آنجا خود را می یابد و از سنگینی بار وجدان و احساس گناه خود می کاهد. همین جنبه انسانی داستان مفتونم کرد. وانگهی، نویسنده که از دوران کودکی با فیلمهای هندی آشناست، هوشیارانه می گوید زندگی فیلم هندی نیست تا همه چیز را به خیر و خوشی به پایان برسانیم.
*** خريد کتاب بادبادک باز خالد حسینی ***
جملاتی از کتاب بادبادک باز
شخصیت من به شکل امروزی اش در دوازده سالگی ام در یک روز سرد ابری، در زمستان سال ۱۹۷۵ شکل گرفت. آن لحظه را دقیقا به یاد دارم که پشت چینه ی مخروبه ای چمباتمه زده و به داخل کوچه ی کنار نهر يخ زده نگاه می کردم. سالیان سال از آن زمان می گذرد؛ اما زندگی به من آموخت که آن چه درباره ی گذشته و این که چه طور می توانی دفنش کنی می گویند، دروغی بیش نیست. از این رو این را می گویم که گذشته به هر قیمت، پنجه کشان راهش را به سویت باز می کند. حال که به عقب می نگرم، درمی یابم که تمام بیست و شش سال گذشته را به دیدزدن آن کوچه ی متروک سپری کرده ام.
در یکی از روزهای تابستان گذشته، دوستم، رحیم خان از پاکستان با من تماس گرفت. از من خواست به ملاقاتش بروم. همان طور که گوشی به دست در آشپزخانه ایستاده بودم، خوب می دانستم که این فقط رحیم خان نیست که در آن سوی خط حرف می زند؛ این گذشته ی آکنده از گناهان کفاره نداده ام بود که از آن سوی خط با من حرف می زد. پس از آن که گوشی را گذاشتم، برای قدم زدن، کنار ساحل دریاچه ی اسپرکلز واقع در حاشیه ی شمالی گلدن گیت پارک رفتم.
آفتاب اوایل بعدازظهر، روی سطح آب دریاچه که ده ها قایق مینیاتوری بر روی آن شناور بود و با نسیمی زنده دل پیش رانده می شدند، نور می پاشید. بالا را نگاه کردم و دو بادبادک در آسمان دیدم. دو بادبادک قرمز با دنباله های بلند به رنگ آبی درحال اوج گیری در آسمان بودند. بادبادک ها در انتهای غربی پارک، بر فراز درختان و آسیاب های بادی می رقصیدند؛ همچون یک جفت چشم، شانه به شانه ی یکدیگر از آن بالا به سانفرانسیسکو، شهری که اکنون آن را دیارم می خوانم نگاه می کردند. ناگهان صدای حسن را شنیدم که در گوشم نجوا می کرد: «بر تو هزار دفعه.»
حسن، بادبادک باز لب شکری.
روی یکی از نیمکت های پارک، نزدیک درخت بیدی نشستم. فکرم روی حرفی که رحیم خان، درست قبل از قطع کردن تلفن گفته بود، چرخ می زد. چیزی کم وبیش شبیه یک حسن ختام: برای جبران مافات، هنوز راهی هست.» بار دیگر به آن دو بادبادک نگاه کردم. به حسن اندیشیدم. به بابا اندیشیدم. به علی. به کابل. به روال زندگی ام تا آنگاه که زمستان ۱۹۷۵ از راه رسید و همه چیز را زیر و زبر کرد و مرا به آن چه امروز هستم بدل کرد، اندیشیدم.
در جایی دیگر از کتاب بادبادک باز می خوانیم:
بچه که بودیم، من و حسن از درختان سپیدار حاشیه ی راه ماشین روی خانه ی پدری ام بالا می رفتیم تا از آن بالا با یک تکه آیینه داخل خانه ی همسایه ها نور بیندازیم و اذیت شان کنیم. دونفری مقابل هم روی شاخه های بلند درخت می نشستیم و با جیب هایی پر از توت و گردو، پاهای برهنه مان را تاب می دادیم. همان طورکه توت می خوردیم، نوبتی آیینه را دست به دست می کردیم، به هم توت پرتاب می کردیم، زیرجلکی می خندیدیم، قهقهه می زدیم؛ هنوز هم حسن، بالای آن درخت و آفتابی که از میان برگ های درختان روی صورت گرد و بفهمی نفهمی بی نقصش می تابید، جلوی چشمانم است. صورتی شبیه به یکی از آن عروسک های چینی که با اسکنه از چوب می تراشند: دماغ پهن و پخ خورده اش، چشمان باریک و بادامی اش که برگ های خیزران را در ذهنت تداعی می کرد و مردمک هایی که بسته به نوری که به آن ها می تابید، طلایی، سبز یا آبی به نظر می رسید. هنوز هم گوش های فسقلی پایین تر از سطح معمول و چانه ی نوک تیزش که گویی چون زایده ای در آخرکار خلقت به عنوان حسن ختام به چهره اش افزوده شده بود، جلوی چشمانم است. شکاف شكري لب بالایی اش که درست سمت چپ دو خط عمود بین تیغه ی بینی و لبش خودنمایی می کرد، نشان از خطای ابزار عروسک ساز چینی داشت؛ یا شاید هم اصلا عروسک ساز به وقت تراشیدن لب، حوصله اش سررفته یا خسته شده بود.
گاهی بالای درخت می کوشیدم زیر جلد حسن بروم و راضی اش کنم که با تیرکمان سنگی اش به سگ ژرمن شپرد یک چشم همسایه گردو پرتاب کند. حسن هرگز حاضر به این کار نبود؛ اما اگر من از او می خواستم، یعنی واقعا می خواستم، رویم را زمین نمی انداخت. حسن در هیچ موردی، رویم را زمین نمی انداخت. وقتی تیرکمان سنگی به دست داشت، تبدیل به ماشین کشتار می شد. پدر حسن، علی، همیشه مچ مان را در حین ارتکاب جرم می گرفت و آتشی می شد، آن قدر آتشی که از کسی به آرامی و نجابت او انتظار نمی رفت. انگشتش را به نشانه ی تهدید به طرف مان تکان تکان می داد تا از درخت پایین بیاییم. آیینه را از دست مان می گرفت و به ما می گفت که مادرش چه گفته بود، گفته بود که شیطان هم با آیینه نور می اندازد، حین نماز توی چشم مسلمانان نور می اندازد تا حواس شان را پرت کند. همیشه هم آخر حرفش این جمله را اضافه می کرد که: «پسره خیلی کار خوبی کرده، نیشش هم تا بناگوش بازه.» و با اخم چشم غره ای نثار پسرش می کرد.
حسن هم زیر لب من من می کرد که: «چشم، بابا.» و سرش را به زیر می انداخت؛ اما او هرگز مرا
لو نمی داد. هیچ وقت نمی گفت که آتش مردم آزاری با آیینه و گردواندازی به سگ همسایه، از گور من بلند می شود.
درختان سپیدار، در حاشیه ی راه ماشین روی آجرقرمز که به یک دروازه ی میله آهنی می رسید، کنار هم به صف ایستاده بودند. دروازه، به نوبه ی خود به ماشین روی دیگری باز می شد که ورودی املاک پدری ام بود. عمارت در سمت چپ ماشین روی آجری و حیاط پشتی در انتهای آن قرار داشت.
*** خريد کتاب بادبادک باز نشر مروارید ***
همه به اتفاق بر این موضوع اذعان داشتند که پدر من زیباترین خانه ی محله ی وزیراکبرخان محله ای نوساز و مرفه نشین در بخش شمالی کابل را ساخته است. برخی هم بر این باور بودند که خانه ی ما، زیباترین خانه در تمام کابل است. ورودي خانه که به بوته های گل رز مزین بود، به عمارتی درندشت با کفی از سنگ مرمر و پنجره هایی عریض منتهی می شد. کاشی کاری های مرکب و درهم که بابا خودش آن ها را در اصفهان دستچین کرده بود، کف هر چهار حمام خانه را می پوشاند. فرش های زربفت دیواری که پدر از کلکته خریده بود، روی دیوارها ردیف بودند و چلچراغی بلورین از سقف گنبدی شکل آن آویخته بود.
بالای پلکان، اتاق من، اتاق بابا، اتاق کارش که به آن اتاق دخانیات هم می گفتند که همیشه ی خدا بوی تنباکو و دارچین می داد، قرار داشت. با با و دوستانش، پس از آن که على شام را سرو می کرد، روی صندلی های چرم سیاه رنگ آن اتاق لم می دادند. آن ها پیپ های شان را از تنباکو پر می کردند . البته پدر به این کار، چاق کردن پیپ می گفت و به گپ زدن درباره ی سه موضوع مورد علاقه شان می پرداختند: سیاست، کسب وکار و فوتبال. گاهی از بابا می خواستم که اجازه دهد کنارشان بنشینم؛ اما بابا در درگاه در می ایستاد و می گفت: «برو ببینم. الان وقت بزرگ ترهاست. را نمی ری یکی از اون کتاباتو بخونی؟» او در را می بست و من حیران می ماندم که چرا همیشه او باید وقتش را با بزرگ ترها بگذراند. پشت در می نشستم، زانوهایم را بغل می کرد. گاهی می شد تا یک ساعت و گاهی تا دو ساعت همان جا می نشستم و به صدای خنده ها و گپ زدن های شان گوش جان می سپردم.
دیوار اتاق نشیمن در طبقه ی پایین، یک دیوار منحنی داشت که با گنجه های سفارشی تزیین شده و درون گنجه ها، عکس های قاب شده ی خانوادگی چیده شده بود: یک عکس قدیمی سیاه و سفید از آن هایی که آن قدر قدیمی بود که روی تصویرش دانه دانه داشت - از پدربزرگم و سلطان نادرشاه که به سال ۱۹۳۱، دو سال پیش از ترور شاه گرفته شده بود؛ آن ها در عکس بالای سر یک گوزن شکارشده ایستاده، چکمه های بلند تا دم زانو به پا کرده و تفنگ های شان را به دوش انداخته بودند. عکسی هم بود از شب عروسی پدر و مادرم. پدرم در کت و شلوار مشکیاش جلوه می کرد و مادرم، چون شاهدختی سفیدپوش، تبسمی بر لب داشت. عکس دیگر از بابا و بهترین دوست و شریک تجاری اش رحیم خان بود که بیرون خانه ی ما ایستاده بودند و هیچ کدام شان لبخند نمی زدند... من در آن عکس، طفل کوچکی بودم و بابا با چهره ای خسته و عبوس در آغوشم گرفته بود. من در آغوش پدرم بودم؛ اما انگشتانم به دور انگشت کوچک رحیم خان گره خورده بود.
دیوار منحنی، همان طور امتداد می یافت تا به اتاق غذاخوری می رسید که وسطش یک میز از چوب ماهون خودنمایی می کرد و به راحتی سی نفر میهمان را دور خود جای می داد و نظر به علاقه ی وافر پدرم به برگزاری میهمانی های گزاف، این رخداد کم وبیش هر هفته اتفاق می افتاد.
در سر دیگر اتاق غذاخوری، یک شومینه ی بلندبالای مرمرین درون دیوار تعبیه شده بود که همیشه زمستان ها از پرتو نارنجی رنگ آتش منور بود.
یک در شیشه ای کشویی، به تراسی به شکل نیم دایره باز می شد که به دو جریب باغ حیاط پشتی و ردیف های متعدد درختان آلبالو مشرف بود. بابا و علی، یک باغچه ی سبزیجات کوچک در امتداد دیوار شرقی حیاط کشت کرده بودند: گوجه فرنگی، نعنا، فلفل و همین طور یک ردیف ذرت که البته هیچ وقت درست و حسابی پا نگرفت. من و حسن به آن قسمت از باغچه «دیواره ی ذرت کچل» لقب داده بودیم.
در وجه جنوبی باغچه، زیر سایه ی درخت ازگیل ژاپنی، خانه ی خدمه ی عمارت قرار داشت، یک کلبه ی محقر کاهگلی که حسن به اتفاق پدرش در آن زندگی می کرد.
همان جا، درون همان آلونک کوچک بود که حسن در زمستان ۱۹۶۴ به دنیا آمد، درست یک سال پس از آن که مادرم سر زاییدن من، عمرش را داد به شما.
ظرف مدت هجده سالی که در آن خانه زندگی کردم، تنها به تعداد انگشتان دست، قدم به درون آن آلونک رنجه کردم. زمانی که آفتاب، پشت تپه ها آرام می گرفت و ما از بازی روزانه دست می کشیدیم، راه من و حسن از هم جدا می شد. من از میان بوته های گل رز گذشته و به طرف عمارت بابا می رفتم و حسن به آلونک کاهگلی ای که در آن پا به گیتی گذاشته و تمام عمرش را در آن زندگی کرده بود، بازمی گشت. به یاد دارم کلبه ی محقر و مرتبی بود که روشنایی آن را کورسوی دو چراغ نفتی تأمین می کرد. در هر طرف اتاق، یک تشک بر روی زمین پهن بود. یک گلیم هراتي مندرس با لبه های ریش ریش در وسط، یک سه پایه و یک میز چوبی در کنج که حسن بر روی آن طراحی می کرد. دیوارهای کلبه، صرفنظر از دیوارکوبی که عبارت «الله اکبر» رویش منجوق دوزی شده بود، به عریانی می زد. بابا آن را در یکی از سفرهایش به مشهد، برای علی سوغات آورده بود.
در همان کلبه ی محقر بود که مادر حسن، صنوبر، در یکی از روزهای سرد زمستان ۱۹۶۴ موهبت زندگی را به حسن هدیه کرد. مادر من حین به دنیا آوردن من، از فرط خونریزی سر زا رفت و حسن، کم تر از یک هفته پس از به دنیا آمدنش، مادرش را از دست داد. سرنوشتی که بیش تر افغان ها آن را حتا از مرگ هم بدتر می دانستند، مادر حسن را از او گرفت: او با طایفه ای از مطرب ها و رقاصه های دوره گرد فرار کرد.
حسن هرگز درمورد مادرش حرف نمی زد، گویی او از ابتدای خلقت وجود نداشته است. همیشه از خودم می پرسیدم که آیا حسن او را، این که چه شکلی بود یا به کجا رفته بود، به خواب می بیند یا نه. برایم سوال بود که آیا میل و آرزویی به دیدن مادرش دارد یا نه. آیا او هم مثل من که دلم از فراق مادری که هرگز ندیده بودمش به درد می آمد، هوای دیدنش را در سر می پروراند. یک روز که داشتیم از عمارت پدرم به سمت سینما زینب به تماشای یک فیلم ایرانی جدید می رفتیم، به سرمان زد که از میان سربازخانه های ارتش، نزدیک به مدرسه ی متوسطه ی استقلال، میان بر بزنیم. پدرم عبور از آن میانبر را برای ما قدغن کرده بود؛ اما آن زمان به همراه رحیم خان در پاکستان به سر می برد. از روی حصار دور سربازخانه ها جست زدیم، از روی یک نهر کوچک پریدیم و به محوطه ی خاکي بازی که تانک های قراضه در آن خاک می خوردند، وارد شدیم. گروهی از سربازان در سایه ی یکی از تانک های قدیمی جمع شده، حین دودکردن سیگار، ورق بازی می کردند. یکی از آن ها چشمش به جمال ما روشن شد، با آرنج، سقلمه ای نثار کناردستی اش کرد و حسن را صدا زد.
- هی، تو! تو رو می شناسم.
ما تا پیش از آن، او را ندیده بودیم. مردی بود خپل با سری تراشیده و ته ریش سیاه روی صورتش. پوزخندی که روی صورتش داشت و نگاه کجکی اش، لرزه بر اندامم انداخت. زیر لب به حسن گفتم: «وانستا! همین جوری راه برو!»
سرباز صدا زد: «آهای تو! هزاره! وقتی باهات حرف می زنم، نگاه من کن!» سیگارش را به کناردستی اش داد و با چسباندن نوک انگشت شست و اشاره به یکدیگر، حلقه ای درست کرد. انگشت میانی دست دیگرش را داخل سوراخ کرد و آن را تو برد و بیرون آورد. تو برد و بیرون آورد.
- من مادرتو می شناختم، خبر داشتی؟ مادرتو خیلی خوب می شناختم. کنار همون نهر اون جا به خدمتش رسیدم.
سربازها مثل کفتار خندیدند. یکی شان صدایی شبیه به جیغ حیوانات از حلقومش درآورد. من به حسن گفتم: «همین طوری راه برو. راه برو»
سرباز کماکان درحال فریادزدن بود: «عجب تیکه ای بود ننه ت!» نیشخند می زد و با هم قطارانش دست می داد. بعدتر در تاریکی سالن سینما، وقتی فیلم شروع شد، صدای حسن را از کنار خودم شنیدم که هق هق می زد. اشک روی گونه هایش سرازیر بود. دستم را دراز کرده، دور شانه اش انداخته و او را به سمت خودم کشیدم. او سرش را روی شانه ام گذاشت. در گوشش نجوا کردم:
تو رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود. با یکی دیگه اشتباه گرفته بودت.»
به من گفتند که هیچ کس از گریختن صنوبر تعجب نکرد. زمانی که علی - که حافظ قرآن بود با زنی مثل صنوبر ازدواج کرده بود، همه از فرط حیرت ابرو بالا انداخته بودند، صنوبر، نوزده سال از على جوان تر بود، زنی بود به غایت زیبا؛ اما در بدنامی شهره ی آفاق. او هم مثل علی، شیعه بود و از مردم قوم هزاره. او همچنین دخترعموی علی بود که همین او را به گزینه ای مرسوم برای ازدواج بدل می کرد؛ اما صرفنظر از این همگونگي ناچیز، علی و صنوبر، نقاط مشترک اندکی داشتند، دست کم از لحاظ سر و شکل ظاهر. از یک طرف صنوبر با آن چشمان سبز درخشنده و چهره ی شیطنت آمیز که همه جا چو افتاده بود که مردان بی شماری را به گناه می اندازد و از سوی دیگر، على که عضلات بخش پایینی صورتش به خاطر فلج مادرزاد از کار افتاده بود. این موضوع موجب شده بود که علی قادر به لبخند زدن نبوده و همیشه چهره ای عبوس داشته باشد. این که عضلان علي چهره سنگی را شاد یا غمگین ببینی، چیز غریبی بود؛ چون تنها آن چشمان بادامی قهوه ای اش بود که به شادی برق می زد یا از غصه پرآب می شد. از قدیم گفته اند که چشم ها، پنجره ای به روح آدمیزادند. این جمله در مورد هیچ کس مثل علی که تنها از طریق چشمانش بود که می توانست درونش را آشکار کند، صادق نبود.
شنیده بودم که خرامیدن اغواگرانه و نوسان کفل های صنوبر، مردان زیادی را به گناه می انداخت؛اما ابتلا به مرض فلج اطفال، پای راست علی را تحلیل برده و از ریخت انداخته و از آن تنها پوستی زرد بر روی یک تکه استخوان باقی گذاشته بود که پرده ای نازک از گوشت بین شان داشتند. خاطرم هست، زمانی که هشت سالم بود، یک روز علی مرا با خود به بازار برد تا کمی نان بخریم. من درحالی که زیر لب چیزی برای خودم زمزمه می کردم، پشت سر علی راه افتاده و کوشیدم ادای راه رفتنش را دربیاورم. درحالی که او پای استخوانی اش را مثل جارو روی زمین می کشید، از پشت تماشایش می کردم. هربار که روی پای علیلش تکیه می کرد، تمام بدنش به نحوی ناممکن به طرف راست متمایل می شد. این که کل هیکلش با برداشتن قدم از قدم، نقش زمین نمی شد، بی تردید برای خودش معجزه ای کوچک بود. وقتی خواستم ادای راه رفتنش را دربیاورم، کم مانده بود با سر توی جوی آب بیفتم. کلی برای خودم یواشکی خندیدم. على برگشت و مچم را درحال ادادرآوردن گرفت. لام تا کام حرف نزد؛ فقط همان طور به راه رفتن خود ادامه داد.
قیافه و شکل راه رفتن علی، برخی از بچه های کوچک محله را می ترساند؛ اما مشکل اصلی، بچه های بزرگ بودند. آن ها در کوی و برزن دنبالش می افتادند و حین لنگ زدن، دستش می انداختند. برخی او را بابالو يا لولو خورخوره لقب داده بودند.
- هی بابالو! بگو ببینم، امروز کیو خوردی؟
یک صدا و خنده کنان این را فریاد می زدند: «امروز کيو خوردی، بابالوی پخ دماغ؟»
آن ها به خاطر قیافه ی علی و حسن که ویژگی های ظاهري شبه مغولي قوم هزاره را در خود داشتند، به آن دو پخ دماغ می گفتند. برای سالیان سال، این تنها چیزی بود که در مورد هزاره ها می دانستم، این که آن ها نوادگان قوم مغول و تاحدودی شبیه چینی ها هستند. حتا در کتاب های درسی، از آن ها حرف چندانی نبود و تنها اشاره ای گذرا به نیاکان شان می شد. تا این که یک روز که در اتاق کار پدر مشغول سرک کشیدن بین وسایلش بودم، یکی از کتاب های تاریخ قدیمی مادرم را پیدا کردم. آن کتاب به قلم یک نویسنده ی ایرانی به نام ختمی نوشته شده بود. خاک کتاب را با فوتی زدودم و آن شب به طور پنهانی با خودم به رختخواب بردم. در کمال حیرت فهمیدم که آن کتاب یک فصل تمام را به تاریخ قوم هزاره اختصاص داده است. یک فصل کامل درباره ی قوم حسن! در آن کتاب، این طور خواندم که هم قومی های من؛ یعنی پشتون ها، به آزار و اذیت و ظلم هزاره ها پرداخته بودند. در آن کتاب نوشته بود که هزاره ها در قرن نوزدهم، کوشیدند دربرابر پشتون ها قيام کنند؛ اما پشتون ها آنان را با خشونتی که در هیچ حرفی نمی گنجد، سرکوب کرده بودند. کتاب می گفت که مردم قوم من، هزاره ها را کشته، از سرزمین های شان بیرون رانده، خانه های شان را به آتش کشیده و زنان شان را به کنیزی فروخته بودند. طبق نوشته های کتاب، پاره ای از آزار و اذیت هزاره ها به دست پشتون ها، به این دلیل بود که پشتون ها سنی و هزاره ها شیعه بودند. آن کتاب، چیزهای زیادی می گفت که من روحم هم از آن ها خبر نداشت، چیزهایی که معلمان مدرسه ام هرگز بر زبان نیاورده بودند. چیزهایی که حتا بابا، حرفی از آن ها بر زبان نیاورده بود؛ البته چیزهایی هم گفته بود که من از قبل می دانستم، في المثل این که، مردم، هزاره ها را با القابی نظیر موش خور، دماغ پغ و خر بارکش می خواندند. قبلا شنیده بودم که برخی کودکان محله، حسن را به آن اسم ها صدا می زدند.
هفته ی بعد، پس از اتمام کلاس، کتاب را به معلمم نشان دادم و به فصل مربوط به هزاره ها اشاره کردم. معلمم کتاب را به طور سرسری چند صفحه ای ورق زد، زیرزیرکی خندید و آن را به من پس داد. درحالی که ورقه هایش را برمی داشت، گفت: «این تنها کاریه که این شیعه ها خوب بلدن. این که خودشونو شهید جا بزنن.»
وقتی واژه ی «شیعه» را بر زبان می راند، بینی اش را با چندِش چروک انداخت، انگار درباره ی مرضی مهلک حرف می زد...
*** خريد کتاب بادبادک باز با تخفیف ***
مشخصات
- عنوان کتاب
- بادبادک باز
- نویسنده
- خالد حسینی
- مترجم
- زیبا گنجی،پریسا سلیمان زاده
- ناشر
- مروارید
- تعداد صفحات
- 417
- وزن
- 377 گرم
- زبان کتاب
- فارسی
- سال چاپ
- 1398
- نوبت چاپ
- 15
- قطع
- رقعی
- شابک
- 9789645881922
- مشخصات تکمیلی
- داستانهای آمریکایی
افزودن نظر جدید