اعتراف کالین هوور

کتاب اعتراف اثر کالین هوور کتابی است که براساس اعترافات واقعی اشخاص ناشناس جمع آوری شده است. کالین هوور رمان اعتراف را در سال 2015 نوشت و علاوه بر اینکه پرفروش ترین رمان نیویورک تایمز شد، توانست جایزه ی انتخاب بهترین کتاب از نگاه خواندن goodreads را نیز بدست آورد، از اوایل سال 2017 نیز سریالی از روی این رمان عاشقانه با بازی کتی کلرک و رایان کوپر ساخته شده است. این کتاب با ترجمه علی همتیان، محسن استاجی و توسط نشر شمشاد به چاپ رسیده است.

در بوکالا با معرفی کتاب اعتراف اثر کالین هوور همراه باشید.

ادامه مطلبShow less
موجود شد خبرم کن!
مرجع:
61012
نام برند:
صنایع دستی آقاجانی

گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی ساخته شده از بهترین فیروزه نیشابور و مس تولید صنایع دستی آقاجانی است. این گلاب پاش فیروزه کوب دارای استاندارد ملی ایران و گارانتی 10 ساله ی تولید کننده است. ارتفاع این محصول 53 سانتی متر است. لازم به ذکر است از آنجا که تمامی مراحل تولید گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی با دست انجام می شود احتمال چند سانتی متر تفاوت در تمامی محصولات وجود دارد.

صنایع دستی آقاجانی

آجیل خوری مس و خاتم کاری کد K064 با ارتفاع 16 سانتی متری یکی از محصولات تولید صنایع دستی آقاجانی است که در ساخت و تولید آن از بهترین مواد اولیه استفاده شده است. این آجیل خوری مس و خاتم دارای استاندارد ملی ایران و گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد. خاتم کاری یکی از زیباترین و مشهورترین صنایع دستی اصفهان است.

صنایع دستی آقاجانی

گلدان مسی فیروزه کوب تولید صنایع دستی آقاجانی از بهترین فیروزه نیشابور و مس توسط هنرمندان اصفهانی ساخته شده است. این «گلدان فیروزه کوبی» دارای گواهینامه جهانی iso9001:2015 و استاندارد ملی ایران است و همچنین دارای کارت ضمانت 10 ساله صنایع دستی آقاجانی است.

توضیحات

خرید کتاب اعتراف اثر کالین هوور

در قسمتی از کتاب اعتراف اثر کالین هوور می خوانیم:

از در ورودی بیمارستان رد می شوم و می دانم که این آخرین بار است. داخل آسانسور، دکمه ی شماره ی سه را می فشارم. آخرین لحظات نورانی بودنش را نگاه می کنم. آسانسور در طبقه ی سوم متوقف می شود. به پرستار لبخند می زنم، دلسوزی نهفته در چهره اش را برای آخرین بار می بینم. از مقابل اتاق تدارکات و استراحت کارکنان برای آخرین بار رد می شوم. به مقابلم خیره می شوم و راهم را به سمت انتهای سالن پیش می گیرم و با جسارت تمام، به آرامی انگشتانم را بر در می کوبم و منتظر می شوم تا آدام برای آخرین بار مرا به اتاق اش دعوت کند.
«بیا داخل.»
صدایش سرشار از امید است. چیزی که من از آن سر در نمی آورم. به پشت روی تخت اش دراز کشیده است. وقتی مرا می بیند با لبخند گرمی از من استقبال می کند و می خواهد به او ملحق شوم. نرده های کنار تخت پایین هستند، به آرامی کنارش دراز می کشم و دستم را دور سینه اش حلقه می کنم و پاهایمان را در هم گره می زنیم. صورت ام را زیر گردنش گم می کنم، البته در جستجوی گرمایی که نیست.
بدنش سرد است. تکانی به خودش می دهد و در وضعیت همیشگی مان قرار می گیریم، طوری که بازوی چپش زیر سر من و بازوی راستش روی من قرار دارد و مرا به سمت خودش می کشد. کمی بیشتر از همیشه طول می کشد تا احساس راحتی کند. با هر حرکت کوچکی که می کند، سریعتر نفس می کشد. تلاش می کنم به روی خودم نیاورم، اما سخت است. از بیشتر شدن ضعف بدنش آگاهم، بی رنگ و روح شدن پوست و لرزش را در صدایش حس می کنم. هر روز وقت ملاقات، می بینم که از من دور تر می شود و کاری از من بر نمی آید.

همواره در چنین شرایطی کاری از دست کسی بر نمی آید، جز نگاه کردن.

شش ماه است که یکدیگر را می شناسیم و امروز این خط پایان ماست. البته همه ی ما برای معجزه دعا کرده ایم اما این بار از آن معجزه هایی که در زندگی عادی اتفاق می افتند، خبری نیست. چشمانم را می بندم و لبهای سرد و بی روح آدام را روی پیشانی ام حس می کنم. به خودم می گویم گریه نکن، اگرچه می دانم محال است، اما باید حداقل تلاشم را بکنم که اشکهایم جاری نشوند.

آدام به آرامی نجوا می کند:

«غمگینم.»

با توجه به موقعیتی که در آن هستیم، حرفهایش کمی نامربوط است، اما باز هم آرامم می کند، قطعا نمی خواهم غمگین باشد اما اکنون همین غمگین بودنش را نیز احتیاج دارم.

می گویم: «من هم همین طور.»

ملاقات های چند هفته ی اخیرمان توأم با گفتگو و لبخند بود و مهم نبود که چقدر نقش بازی می کنیم. حالا هم نمی خواهم این ملاقات نیز تفاوتی با دیگر ملاقت هایمان داشته باشد، اما دانستن این که امروز ملاقات آخر است، خنده را به ما زهر کرده است. دلم می خواهد پا به پایش گریه کنم و بگویم که این بی انصافیست اما حاصل این کار چیزی جز کدر کردن این خاطره نیست.

وقتی که دکترها در پورتلند او را جواب کردند، خانواده اش تصمیم گرفتند او را به بیمارستانی در دالاس منتقل کنند. البته نه به این خاطر که به دنبال معجزه بودند بلکه به این دلیل که تمام خانواده ی او در تگزاس زندگی می کردند و فکر می کردند اگر نزدیک برادر و دوستانش باشد، حال او بهتر می شود.

یک سال قبل آدام و خانواده اش به پورتلند آمده بودند، درست دو ماه پیش از آشناییمان.

تنها شرط آدام برای انتقالش به تگزاس این بود که من هم کنارش باشم. این جدالی بود برای راضی کردن هر دو خانواده، اما این آدام بود که همیشه می گفت کسی که قرار است بمیرد من هستم و من می گویم که چه کسی باید با چه کسی در چه زمانی باشد.

پنج هفته از آمدنم به دالاس می گذرد و هردومان دیگر علاقه ای به خانواده ها نداریم. به من ابلاغ شده بود که باید فوری به پورتلند بازگردم در غیر این صورت خانواده ام برای این خروج طولانی مدت جریمه خواهند شد. اگر این طور نبود احتمالا خانواده ام اجازه می دادند که بیشتر بمانم اما افسوس که خانواده ام پایبند به قوانین اند.

امروز پرواز دارم، و هر دو خسته از قانع کردن خانواده ام برای ماندنم هستیم. البته این را به آدام نگفتم و هرگز نخواهم گفت اما دیشب پس از خواهش های بسیار مادرش لیدیا، آب پاکی را روی دستم ریخت.

«ببین آبورن، تو پونزده سالته. فکر میکنی هر حسی که به پسرم داری واقعیه. اما تا یک ماه دیگه همه ی این حس و حال از سرت می افته. ماهایی که از بدو تولد عاشقشیم، برای نبودش تا آخر عمرمون زجر خواهیم کشید اما تو نه. اون فعلا به ما نیاز داره نه تو.»

حس عجیبی ست وقتی در پانزده سالگی حرف هایی پر از نیش و کنایه می شنوی. حتی نمی دانستم باید چه جوابی به مادرش بدهم. چگونه دختری پانزده ساله باید از عشق طرد شده اش در برابر دیگران دفاع کند؟ وقتی که خامی و سن و سالی نداری، چنین دفاعی غیر ممکن است. شاید هم حق با آنهاست. شاید ما عشق را آنگونه که والدین مان درک می کنند، نفهمیم اما کامل آن را در عمق جانمان حس می کنیم و این شاید حسی شبیه دلشکستگی است. آدام در حالی که برای آخرین بار آرنجم را نوازش میکند، می پرسد: «چقدر تا پروازت مونده؟»

«دو ساعت. مامانت و تري پایین پله ها منتظرن. مامانت میگه اگر بخواهیم سر وقت برسیم باید تا ده دقیقه دیگر اینجا رو ترک کنیم.»

به آرامی با خودش تکرار می کند:

ده دقیقه! واقعا این زمان، برای گفتن چیزی که تا الان در بستر مرگ یاد گرفته ام کافی نیست. حداقل پانزده یا بیست دقیقه زمان می بره.»

می خندم و این بدترین اتفاق ممکن است، تلخ ترین خنده ای که تاکنون لبهایم به خود دیده اند. هر دونفرمان ناامیدی را در این خنده حس می کنیم و او مرا سخت در آغوش می کشد، اما نه مثل همیشه. در مقایسه با دیروز ضعیف تر شده. دستانش موهایم را نوازش می کنند و پس از بوسه ای می گوید:

«آبورن ازت متشکرم، برای خیلی چیزها، اما اول لابد باید بگم ممنونم که تو هم به اندازه ی من ناراحت و پکری.»

دوباره می خندم، طبع شوخی دارد. حتی در آخرین لحظات.

«آدام، تو برای من خیلی خاصی، به همین خاطر که من هم نفس و هم بغض توأم.»

دستانش را دور کمرم حلقه می کند و پس از تلاش بسیار مرا به سمت خودش می چرخاند و روبروی هم قرار می گیریم. در معصومیت چشمانش هیچکس تردیدی ندارد. لایه هایی سبز و قهوه ای، ملموس، بدون هیچ پلک زدنی، لبالب از احساس، چشمانی که تا کنون به این دقت آنها را ننگريسته بودم. چشمانی که روزی روشن ترین عضو بدن او بودند، حالا تسلیم تقدیر شده اند و به آرامی رنگ می بازند.

«برایم جالب است که چطور هردومان از این مرگ حرام زاده ی حریص ناراحتیم اما خانواده هایمان هیچ وقت شعور درک این مسئله را ندارند چون اجازه نمی دهند حتا با کسی که از ته دل می خواهمش، لحظاتی را در آرامش سپری کنم.»

حق با اوست. قطعا برای همین مسئله ناراحتم. هردومان خسته ایم، خسته از نبردی که در آن، دست آخر خانواده ها پیروز هستند. اکنون می خواهم فقط به او توجه کنم و از آخرین لحظات حضورم بیشترین استفاده را ببرم.

*** خرید کتاب اعتراف ***

می گویم:
«تو گفتی برای خیلی چیزها از من ممنونی، خب بعدیش چیه؟»

می خندد و انگشتانش را روی صورتم سُر می دهد. انگشت شست اش را روی لبانم می کشد و حسی در من شکل می گیرد که گویی قلبم می خواهد از سینه بیرون بزند، و سینه ام مثل قفسهای خالی شود که هنگام بازگشت به پورتلند، باید آنچه در خود داشته را جای بگذارد.

«ممنونم که اولین انتخابت بودم و مال من بودی.»

خنده اش، او را از یک پسربچه ی شانزده ساله ی در بستر مرگ، به یک نوجوان خوش تیپ، سرزنده و دلشاد تبدیل می کند، که گویی در اندیشه ی اولین کامروایی اش به سر می برد.

گفته ها و واکنش هایش، سبب می شود تا لبخندی روی لبانم بنشیند و دوباره به آن شب فکر می کنم، شبی قبل از آن که بدانیم قرار است به تگزاس بازگردد. از بیماری اش آگاه بودیم اما به روی خودمان نمی آوردیم. تمام عصر را درباره ی این حرف زدیم که اگر می توانستیم تا ابد با هم باشیم چه کارهایی می توانستیم انجام دهیم. سفر، ازدواج، بچه دارشدن (حتی انتخاب اسم بچه ها)، جاهایی که قرار است زندگی کنیم و....

حتا پیش بینی کرده بودیم که زندگی زناشویی خاصی خواهیم داشت، البته اگر مجال با هم بودن باشد. زندگی زناشویی ما زبانزد خاص و عام خواهد شد. هر روز صبح، قبل از این که برویم سر کار، هر شب قبل از این که به خواب رویم و حتی زمانی بین این دو و همین طور به این افکار می خندیدیم، اما خیلی زود ساکت می شدیم چون می فهمیدیم که این بخش از رابطه مان تحت کنترل ما نیست. هر چیز دیگری درباره ی آینده نیز همین طور است. اما می دانستیم که مرگ، نمی تواند ما را از هم جدا کند. حتی درباره ی مرگ حرف هم نمی زدیم.چون مجبور نبودیم.

حال به چشمانم نگاه می کند و افکارم را همچون آینه ای روشن درون چشمان اش می بینم. بوسه را از سر می گیریم و بی وقفه ادامه می دهیم. نوازش و بوسه، گریه و بوسه و خوشحالی از این که در جنگ با زندگی و مرگ و زمان، ما پیروز شده ایم. وقتی که دوباره خودم را در آغوشش می یابم، به آرامی می گویم دوستت دارم.

با دستانش گردنم را نوازش می کند و همچو بوسه ای که بر نامه ی خداحافظی زده می شود، مرا می بوسد.

زمزمه وار می گوید:

«آبورن خیلی دوستت دارم.»

مزه ی اشکهایم را میان بوسه هایمان حس می کنم و از این که خداحافظی مان را با ضعفم خراب کرده ام احساس شرم دارم. پیشانی اش را روی لبانم می گذارد و تلاش می کنم تا هوای بیشتری تنفس کنم اما ترسی بر تنم چیره می شود که فکر کردن را برایم سخت می کند. حس ناراحتی مثل گرما در سینه ام گر می گیرد و ضربان قلبم نامنظم می شود.

چیزی از خودت بهم بگو که تا حالا به کسی نگفتی.»

هق هق کنان ادامه می دهد:

«چیزی که فقط مال من باشد.»

هر روز این سوال را از من می پرسد و من هر روز به او یک جوابی می دهم که تا کنون نشنیده. به نظرم این کار آرامش
می کند.چشمانم را می بندم و فکر می کنم، دستانش روی بدنم حرکت می کنند.

«تا حالا به کسی نگفتم که شبها به چی فکر می کنم.»

حرکت دستانش متوقف می شود و می پرسد:

«به چی؟»

چشمانم را باز می کنم و نگاهش می کنم.

«به همه ی آدمهایی که آرزو داشتم به جای تو بمیرند.»

واکنشی نشان نمی دهد و حرکت دستهایش را ادامه می دهد تا از بازوانم به انگشتانم برسد.

«کم بیراه نمی گی.»

خنده ای تحویلش می دهم و هم زمان سرم را تکان می دهم. «هر اسمی را به زبان می آورم، حتا اسم کسانی که نمی دانم. حتا از خودم اسم الکی می سازم.»

آدام می داند که از گفته ام منظوری ندارم و حرف هایی که می زنم به دل او می نشیند. دوباره اشکهایم را از روی گونه ام پاک میکند، این کارش عصبیم میکند چون دوست دارم بیشتر گریه کنم.

«متأسفم آدام، خیلی تلاش کردم که گریه نکنم.»

با تعجب گفت:

اگر امروز بدون گریه از این در بیرون می رفتی، به عشقت شک می کردم.»

از مبارزه با کلمات دست می کشم. لباسش را در مشت می گیرم و سرم را روی سینه اش می گذارم و هق هق می کنم. لابه لای اشکهایم، تلاش می کنم صدای قلب اش را بشنوم. دلم می خواهد جسم ضعیف اش را برای قوی نبودنش نفرین کنم.

با صدایی مملو از ترس و تشویش می گوید:

دوستت دارم، خیلی زیاد، دوستت دارم تا ابد.

«دوستت دارم، حتی زمانی که توانایی دوستت داشتنت را نداشته باشم.»

با این حرف ها اشکهایم بیشتر سرازیر می شوند.

«من هم تا ابد دوستت خواهم داشت، حتی زمانی که نباید دوستت داشته باشم.»

هر دو آکنده از غم به یکدیگر می نگریم و بیش از این زندگی برایمان سخت می شود. به او می گویم دوستش دارم زیرا می خواهم که بداند. به گفتنم ادامه می دهم، بلندتر از هر باری که تا به حال گفته ام. هر بار که می گویم او هم می گوید دوستم دارد. آنقدر می گوییم که دیگر نمی دانیم چه کسی می گوید و چه کسی جواب می دهد، فقط می گوییم و می گوییم، تا این که برادرش بازویم را می گیرد و می گوید وقت رفتن است.

وقتی برای آخرین بار همدیگر را می بوسیم، همچنان می گوییم دوستت دارم.

وقتی برای آخرین بار نیز همدیگر را در آغوش می گیریم باز می گوییم دوستت دارم.

و وقتی دوباره برای آخرین بار همدیگر را می بوسیم، باز می گوییم.

و من هنوز می گویم و می گویم و می گویم...

*** خرید کتاب اعتراف ***

ادامه مطلبShow less
جزئیات محصول
61012

مشخصات

نویسنده
کالین هوور
مترجم
علی همتیان،محسن استاجی
ناشر
شمشاد
تعداد صفحات
308
وزن
343 گرم
زبان کتاب
فارسی
شابک
9782000616092
دیدگاه کاربران
بدون نظر

افزودن نظر جدید

  • بسته بندی و ارسال:
  • محتوای کتاب:
  • کیفیت ترجمه:
  • کیفیت چاپ:
این کالا را با استفاده از کلمات کوتاه و ساده توضیح دهید.
برچسب های محصول
You may also like
قطره

کتاب وقتی نیچه گریست اثر اروین یالوم ترجمه سپیده حبیب به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

کتاب وقتی نیچه گریست آمیزه ای است از واقعیت و خیال، جلوه ای از عشق، تقدیر و اراده در وینِ خردگرایِ سده یِ نوزدهم و در آستانه ی زایش دانش روانکاوی.

فریدریش نیچه، بزرگترین فیلسوف اروپا. یوزف بویر، از پایه گذاران روانکاری... دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید همه اجزایی هستند که در ساختار رمان «وقتی نیچه گریست» در هم تنیده می شوند تا حماسه ی فراموش نشدنی رابطه ی خیالی میان بیماری خارق العاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند. ابتدای رمان، لو سالومه، این زن دست نیافتنی، از برویر می خواهد تا با استفاده از روش آزمایشی درمان با سخن گفتن، به بیری نیچه ی ناامید و در خطر خودکشی بشتابد. در این رمان جذاب دو مرد برجسته و اسرار آمیز تاریخ تا ژرفای وسواس های خویش پیش می روند و در این راه به نیروی رهایی بخش دوستی دست می یابند.

دکتر اروین یالوم استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد، گروه درمانگر روان درمانگر اگزیستانسیال، در خلال این رمان آموزشی، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آن اند، می پردازد؛ ولی درنهایت روش روان درمانی اگزيستانسيال و رابطه ی پزشک- بیمار است که کتاب بیش از هر چیز در پی معرفی آن است.

دکتر سپیده حبیب، مترجم این کتاب، روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره ی مفاهیم تخصصی روانشناسی، روانپزشکی و پزشکی درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است.

نیستان

رمان چشمان تاریکی نوشته ی دین کونتز توسط خانم ناهید هاشمیان ترجمه و به کوشش نشر نیستان چاپ و منتشر شده است.

در بخشی از رمان چشمان تاریکی دین کونتز می خوانیم:

باید به ۲۰ ماه قبل برگردیم. موقعی که یک دانشمند چینی به نام لی چن در حالی که یک دیسکت حاوی اطلاعات سلاح های بیولوژیکی و خطرناک چین در دهه اخیر را داشت، در آمریکا مبتلا شد. آنها آن را ووهان ۴۰۰ نامیدند چون از آزمایشگاه RDNA شهر ووهان خارج شده بود و چهارصدمین میکروارگانیسم دست ساز در مرکز تحقيقات آنجا بود. ووهان ۴۰۰ یک سلاح بی نقص بود. فقط انسان را تحت تاثیر قرار می داد و توسط حیوانات منتقل نمی شد. مانند سیفلیس در خارج از بدن بیشتر از یک دقیقه زنده نمی ماند. یعنی نمی توانست به طور دائم اشیا یا مکانی را مانند سیاه زخم یا سایر میکروارگانیسم های کشنده، آلوده کند. با مرگ میزبان، نابود می شد و نمی توانست در دمای کمتر از ۳۰ درجه سانتی گراد زنده بماند. این همه مزیت در یک سلاح خیلی جالب بود...

سخن

رمان یکی نبود (2 جلدی) نوشته ی عاطفه منجزی به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

همه وجودش بی دریغ کسی را می طلبید تا برای همه ی عمر زنجیدگی های جان خسته اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، مردم و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به شما آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند. با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی درد غریبی در بین قربا... دلش مداوایی عاشقانه می خواست ... مداوایی صمیمانه و پر از عطوفت... و شیرزاد آن کسی بود که می توانست همه ی این ها را مثل گنج گران بهایی به او هدیه دهد... پتانسیلش را داشت.

سخن

رمان شب چراغ (2جلدی) اثری است با همکاری عاطفه منجزی و م بهارلویی و به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

خودش هم نمی دانست قصد کرده انتقام چه چیز را از سوگل بگیرد...انتقام تقاضایی که برای طرزنامیدنش توسط او داشت و تاکیدی که بر خانم زاهد کرده بود یا انتقام دست های استادی که روی شانه های ظریف او نشسته بود؟! دلیلش هر چه بود، این انتقام برای خودش هم گران تمام شده بود؛ این چند روز بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، اما راه دیگری جز همین راهی که می رفت بلد نبود! بالاخره سرو کله ی سوگل از پشت شیشه ی اتاق تشریح پیدا شد. وقتی نگاهش به سوگل افتاد و خیالش راحت شد که آمده، توانست با خیال راحت نفسی تازه کند و با حضورذهن بیشتری به ادامه ی تدریسش برسد. گاهی لجاجت، بزرگترین انگیزه ها را به او می داد.

یوپا

رمان گناهکار (2جلدی) نوشته ی فرشته تات شهدوست به کوشش انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

غرور، تعصب و گناه داستانی می سازند که فضای سیاه و سفیدش در برگیرنده ی لحظاتی تکان دهنده است که هم تن را به لرزه می اندازد و هم تا پایان ماجرا، خواننده را با خود می کشاند.

ذهن آویز

رمان مجنون تر از فرهاد (2جلدی) نوشته ی م بهارلویی به کوشش انتشارات ذهن آویز چاپ و منتشر شده است.

بالاخره اشکم سرازیر شد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو اگه بری، من بعد تو یه مرده می شم. مرده ای که تنها تفاوتش با بقیه مرده ها اینه که نفس می کشه. یادته میگفتی بغض نشکنم رو می شکنی؟ از حالا به بعد دیگه خیلی راحت این بغض شکسته می شه! تو بگو محراب، من بعد تو چه کار کنم؟ کاش می فهمیدی این پری که مقابلت ایستاده مثل بچه ای که از دست مامانش کتک خورده، مشتاقانه منتظره به آغوش همونی پناه ببره که از دستش کتک خورده!

یوپا

کتاب این یک فرشته است (براساس سرگذشت واقعی ملیکا کانطوری) نوشته ی محدثه رجبی توسط انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

کتاب این یک فرشته است داستان دخترانگی های بی پایانی است که با تلخ ترین حالت ممکن پایان یافته است. این یک فرشته است داستان عشق است... داستان لبخندهای زیبایی که صورت پرنشاط دختری به نام ملیکا را مزین می کند و عشق را در رگ های او به جریان در می آورد.

این یک فرشته است روایت پاکی و مهربانی دختری است که آفریده شده ای است برای صداق و فرشته بودن!

گاهی اوقات چیزهایی به چشم می بینم که ممکن روزی حتی در خواب و پشت پلک های بسته هم تصوری از آنها نداشته باشیم. همان آرامش قبل از طوفان که در اوج خوشبختی، شادی و آرامشِ مطلق به سراغمان می آید و دردی می شود بی درمان... مثل دیدن عزیزی روی تخت بیمارستان...! دردی خانمان سوز که حاضری جانت را فدا کنی تنها برای این که بلا از سر عزیزترین فرد زندگیت بگذرد تا نفس راحت بکشی و خدا را شکر کنی!

ملیکا فرشته ای است که همواره نگاه گرم پدر مهربان  دلسوزش و لبخند توام با نگرانی و عشق مادر عاشقش را بخود به همراه دارد و اما ... سایه نحس بیماری بی رحمانه پرده ای از غم را بر روی چشمان عسلی و همیشه امیدوارش می اندازد.

فرشته ی قصه ی ما اسطوره ای است از صبر و مقاومت که در سخت ترین لحظات زندگی اش با لبخند پر از آرامشش، غم را از قلب های عزیزانش دور می کند و نقطه شروع از زمانی است که ملیکای فرشته قصد دارد با سختی های زندگی مبارزه کند...

نگاه

کتاب پول و زندگی نوشته ی امیل زولا توسط علی اکبر معصوم بیگی ترجمه و به کوشش نشر نگاه چاپ و منتشر شده است.

پول، هجدهمین رمان از سلسله داستان های مشهور روگند ماکار، به توصیف محافل سفته بازان، سوداگران و بورس بازان پاریس می پردازد. آریستید ساکاره قهرمان کتاب و برادر روگن، وزیر قدرتمند، سوداگر بی وجدان و ورشکسته ای است که برای بار دوم به تجارت روی می آورد. بانک انیورسال را تاسیس می کند تا از سراسر خاورمیانه بهره کشی کند و برای توفیق در نقشه های بلند پروازانه اش از قربانی کردن نزدیک ترین کسان خود نیز پروا ندارد. او بنده و کارگزار پول است برای او زندگی و عشق و تمدن بشری فقط در پول خلاصه می شود.

رمان قدرتمند پول و زندگی، که شرارت ها و پلیدی هایی را برملا می سازد که پرستش بت پول در جهان مدرن می تواند در پی داشته باشد، به طرزی درخشان زندگی پر جلال و جبروت پاریس را در اواخر سده ی نوزدهم وصف می کند و شخصیت هایی را به صحنه می آورد که در رنگارنگی و غنا کم نظیراند.

قطره

کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین یالوم توسط خانم سپیده حبیب ترجمه و به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

اروین یالوم در کتاب درمان شوپنهاور تصور می کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان و مرگ خویش، به مرور دوباره ی زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با به کارگیری اندیشه های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/ شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا می بخشد؛ کاری که هیچ کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.

اروین یالوم - استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد، روان درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر در کتاب درمان شوپنهاور نیز همچون رمان وقتی نیچه گریست با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه های پیچیده ی فلسفی و توصیف فنون روان درمانی و گروه درمانی می پردازد.

شادان

رمان نسل عاشقان از ر اعتمادی یکی از بهترین نویسندگان رمان های ایرانی به کوشش انتشارات شادان چاپ و منتشر شده است.

امروز که به تمامی آن سالها نگاه می کنم می بینم زندگی نسل ما، تاریخ این دیار است و به راستی هرکدام عمری تجربه بوده اند... از کودکی چون بزرگسالان زندگی کردیم و چون به بزرگسالی رسیدیم مسئولیتی فراتر از توان بردوش کشیدیم . اما امیدوارم که فرزندان امروز از شنیدن قصه ی نسل ما... تجربه ای نو بیاموزند و ما را باور کنند: نسلی که نسل عشق بود و مهر...

فهرست

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم